«یادتان هست که سال پیش جنِ غولپیکری در خانه حاج نصرالله ظاهر شد؟»
«ولش کن صدیقه خانم. خوبیت ندارد درموردش حرف بزنیم.»
زن سومی دستهای از سبزیها را از دیس برمیدارد و با اخمهای درهم رفته ساقه گشنیزها را از برگهایش جدا میکند.
صدیقه میگوید: «جن بیحیا سروسیری با نصرالله داشته که در خانهاش ظاهر شده. میگفتند که در جلد کوکب -زن کربلایی- رفته و او را به خانه نصرالله کشانده.»
ثریا چشمانش را گرد و گردنش را کج میکند. چپچپ به او خیره میشود و دستآخر گوشۀ چادر نازک و گلگلیاش را به دندان میگیرد.
صدیقه پشت چشمی نازک میکند و در حالی که زیر چشمی ثریا را ورانداز میکند، ادامه میدهد: «بهت بر نخورد ثریا اما از این جنهای بیشرموحیا زیاد پیدا میشود. از ناکجاآباد ظاهر میشوند و بعد میروند در تن این و آن. ما زنها بیشتر باید حواسمان را جمع کنیم.»
بعد پاهایش را از حالت چهارزانو درآورده و همان طور که به صدای جرینگجرینگ النگوهای طلایش در دست چپ مینازد ادامه میدهد: «تو آن موقع نبودی ثریا، اما بر سرزبانها افتاده بود که کوکب جنی شده است. و با آن افتضاحی که به بار آورد، کربلایی طلاقش داد. دیگر کارش به دعانویس هم نکشید زنک.»
خواهر شوهر ثریا داد میکشد که: «وا صدیقه جان. تمامش کن. خدا را خوش نمیآید که پشت سر کوکب خانم حرف بزنیم. آن ماجرا تمام شده است. خوبیت ندارد. صلوات بفرستید.»
صدیقه دهانش را کج میکند و با اشاره دست به خواهر شوهر ثریا میفهماند که به میان کلماتش نپرد. با آبوتابی غلیظ ادامه میدهد: «میگفتم. حاج نصرالله را که دیگر میشناسی ثریا؟ همانی که چند ماه پیش حاجی شدنش را با مهمانی مفصلی در چشم مردم دِه فرو کرد.»
ثریا چشمان سرمه کشیدهاش را ریز میکند و میگوید: «پس چرا من ماجرای کوکب را به خاطر نمییارم صدیقه خانم؟»
خواهر شوهر ثریا چشم غرهای میرود و در حالی که از عصبانیت با دست صورتش را باد میزند به پاک کردن سبزیها ادامه میدهد.
صدیقه میگوید: «گفتم که تو هنوز عروس این دِه نشده بودی. هنوز فرق دست چپ و راستت را هم نمیفهمیدی. اما همان موقع بود که سروکلۀ آن جن بیشرم پیدا شد.»
خواهر شوهر ثریا از جا میپرد و عرق کرده به سمت پنجره میدود. پنجره فوراً را باز میکند و میگذارد هوای بیرون صورتش را خنک کند.
صدیقه ادامه میدهد: «میگوید به محض پیدا شدن آن جن در خانه نصرالله، کوکب سراسیمه و در میان خواب و بیداری به خانه نصرالله میدود. مردمان دِه پایین کوکب را دیده بودند که با یک لایه لباس نازک و موهای پریشان به سمت خانه نصرالله میدود. انگار که با ظاهر شدن آن جن احوالاتش دگرگون شده باشد. کار همان جن بیشرف بود. او در جلدش رفته و او را به کثافت کشانده بود. باورت میشود که کوکب بودن هیچ پوشش درستی در دِه ول میگشته؟ آن هم نیمهشب؟ کربلایی حق داشته که فورا طلاقش داده.»
چادر از گوشه دهان ثریا بیرون میافتد و چشمانش گرد میشود. عرق صورت بزکدوزک کردهاش را میپوشاند. صدایی از ته حلقش بیرون میریزد: «افتضاح است.»
خواهر شوهر ثریا درحالی که یقۀ توری لباسش را به دست گرفته و مرتب خودش را باد میزند مینالد: «میگویند آن جن به درون تن کوکب رخنه کرده، آنوقت از او خواسته تا نیمهشب و در عالم خواب به خانه حاج نصرالله برود. خدا مرا ببخشد. نه… نه نباید اینها را میگفتم.»
پاهایم را بر روی هم میاندازم و به جملات بیسروته آنها میخندم. خندهای کِشدار از سر عصبانیت. گرما از تمام تنم بیرون میریزد. هوا رو به تاریکی میرود و نور بیرمقِ خورشید از گوشۀ پنجرههای کشیده و پهن اتاق ناپدید میشود. صدیقه از جایش بلند میشود و چراغ اتاق را روشن میکند. تاریکی اتاق در کسری از ثانیه به نوری خیرهکننده بدل شده و چشمانم را میسوزاند.
صدیقه درکنار دیس مسی و سفرۀ سبزیها مینشیند. میگوید: «بله ثریا. تو از خیلی چیزها بیخبری. حتی نمیدانی آن جن بیشرف چرا در خانه حاج نصرالله ظاهر شد. قصد پلیدش چه بوده و چطور باعث و بانی بیآبرویی کوکب شده است.»
عصبانی میشوم و با عجله از درون دیوارهای دوده گرفته اتاق بیرون میپرم. درست از بیخ ترکهای دیوار که به پشتیهای قرمز و مستطیلی پهن مزین شده است. تنم را در نور زرد رنگ لامپهای چراغ به نمایش میگذارم و با فریاد خواهرشوهر ثریا به جلو پرتاب میشوم. سر بلند و بزرگم به لامپ سوسوزن آویزان گیر میکند و آن را به حرکت در میآورد. میخواهم از شر آن لامپِ مزاحم خلاص شوم. دست میبرم و آن را لمس میکنم. زنها در اتاق جیغ میکشند و مرا هول میکنند. خواهرشوهر ثریا با ذکر صلواتهای دستوپا شکسته به دیوارهای اتاق چنگ میاندازد و سپس از هوش میرود.
صدیقه به بدن بیشکل و شمایلم مینگرد و پلکهایش میپرد. به بدن محو و معلق من زل زده است. به گردن دراز و دستان پهنم. دستانی که حالا به دور لامپ حلقه شده و سپس آن را خرد میکند. با خرد شدن لامپ صدیقه فریاد میزند و لگدی محکم نثار پای چپم میکند. اتاق در تاریکی غلیظی فرو میرود و صدیقه وحشتزده گوشۀ چادرش را گرفته و در تاریکی خودش را به من میکوباند.
با صدای گوشخراشی فریاد میزنم: «من اشتباهی در خانه نصرالله ظاهر شدم… در ضمن ماجرا آنطور که میگویند نیست. من جنی متدین هستم… بیآبرو و بیدین نیستم… هی…»
میبینم که صدیقه به سمت در میدود و دستگیره را در زیر انگشتانش بالا و پایین میبرد. چیزی را در زیر لب تکرار میکند و مدام میلرزد. دست میبرم و شانهاش را لمس میکنم. جیغ میکشد و در را باز میکند. نور ضعیفی از بیرون اتاق به داخل میریزد و نیمی از تن بزرگ من را روشن میکند. تنم به بخار غلیظی میماند که از اجاق برخاسته باشد. بخاری معلق اما داغ و سوزان.
ثریا تنها و در سکوت به من زل زده است. ساکت و آرام. موهای سیاه و بلندش از زیر چادر بیرون ریخته و صورتش با نور ضعیف بیرون بیمارگونه به نظر میرسد. زرد و بیحال. نه پلک میزند و نه نفس میکشد. خم میشوم و انگشتانم را در مقابل صورتش تکان میدهم. میگویم: «ثریا خانم خوبید؟ هی؟»
ثریا آب گلویش را قورت میدهد.
میگویم: «به خدا که من کاری به کوکب خانم شما نداشتم. من اشتباهی در خانه نصرالله ظاهر شدم. نمیدانم کدام مادرمُردهای طلسم اشتباهی را خوانده بود. خدا میداند که تمام این یک سال چطور به توبه کردن پناه آوردم. توبه از گناهی که هرگز مرتکبش نشده بودم. بله من هم وحشت کرده بودم. اما منتظر فرصت بودم تا حقایق را حداقل برای یک نفر هم که شده بازگو کنم. به خدا قسم که کوکب حتی ریخت مرا هم ندیده است. آخر چطور بگویم بیحیایی است که در آن مواقع خودم را نشان میدادم. تنها کاری که کردم پنهان شدن در پستوی خانه نصرالله بیشرف بود. خدا مرا بخشد ثریا خانم اما باید بگویم که نصرالله و کوکب…»
و ساکت میمانم. اما ثریا همانطور هاجوواج نگاهم میکند. انگار که مسخ شده باشد. تن بیحرکت خواهر شوهرش آنطرفتر افتاده و آرام نفس میکشد.
هراسان به چپ و راست نگاهی میاندازم. پارچ آب. آن را از روی میز کوچک میقاپم. بلندش میکنم و محتویاتش را بر روی صورت ثریا میپاشم. ثریا از جایش میپرد. پلک میزند و نفسنفسزنان مینالد: «چه خبر شده؟»
میخواهم جملاتم را مجدد تکرار کنم که ثریا فریاد میزند: «شیطان بیهمهچیز.»
آهی میکشم و سرم را تکان میدهم. در حالی که میبینم ثریا درمیان ترس و وحشت دستوپا میزند به سمت پنجره میدوم. کدام ناجوانمردی اشتباهی مرا احضار کرده بود و یک سال تمام مرا آواره کوچۀ و خیابان ای جهنم کرده بود؟ از درگاه پنجره که بیرون میپرم صدای جیغ ثریا را میشونم که در درون دیوارهای اتاق طنین میاندازد.
در لابهلای سیاهی درختان گموگور میشوم. آن آدمیزادهای احمق چه مرگشان میشود خدا میداند. گور بابایشان. بگذار در حماقت خودشان غلت بزنند. باید فکری به حال خودم بکنم. باید یک نفر را پیدا کنم تا مرا برگرداند. این جسم بزرگ و غولپیکرم دردسرساز شده است.
4 پاسخ
چه باحال بوووووود!!
مخصوصا یک قسمتهایششششششش… چقدر سر این داستان خندیدیم… .
سلام
داستان جالبی بود
منم یه بار سعی کردم دستانی در این باره بنویسم.
یکی از مشکلاتی که باعث میشه استفاده ی جن در داستان سخت بشه اینه که در قید مکان نیستن.
سخت میشه دنبالش همه جا بدویی.
سلام بهت کاردو عزیز. مرسی ازت متشکرم.
بهنظرم قشنگی ماجرا هم به همینه که نتونی بری دنبالش و خودش همهجا بره. بهنظرم میشه کلی کار کرد روش و کلی ایده داد.
البته که من خیلی دیر دارم این کامنت رو جواب میدم.