درست در لابهلای بلبشوی ذهنی و اضطرابهای به جا مانده از تلخیهای روزگار بود که چیزی خطیر به کلهام خطور کرد. سپس آنقدر در پس ذهنم وول خورد که سرانجام مرا به نوشتن دربارهاش وا داشت.
درحالی که سوختگی مودم مادرمُرده و خرابی موبایل خواهرجان را هضم میکردم، جنازه ماشینلباسشویی بر روی دستانمان افتاد. درست در لحظهای که پاستیلهای رنگارنگ را در گوشۀ لپم نگه داشته بودم و به تماشای سریال آبکی سوپرنچرال نشسته بودم، رخ داد. انگار که همهچیز دستبهدست هم داده بود تا حسابی کفرمان را دربیاورد. همان طور که سایۀ غم بر تن خانه افتاده بود سریال سوپرنچرال را زیرورو کردم. آنقدر آن را چلاندم که انتقامم را از روزگار گرفته و آرام شدم.
راستش از هر زاویهای به این سریال ظاهراً ترسناک نگاه میکنم معنای ترسناک را از یاد میبرم. دهانم را کج میکنم و میگویم که شوخی است دیگر؟ نه من در آن لحظه اصلا شوخی نداشتم. آن لحظهای که پاستیلها گوشۀ لپم کپه شده و به بیهیجانی سریال زل زده بودم شوخیام کجا بود! انصافا IMDB امتیاز ۸.۴ به این سریال داده است؟ چطور آخه؟
راستش آمدم شخصیتپردازیهایش را بررسی کنم اما اخمهایم درهم رفت و سکوت کردم. گفتم بنشین سرجایت و به هیجانش گوش بسپار. هیجان؟ نمیدانم این فیلم رده سنی دارد یا نه. اما به گمانم رده سنی نوجوان هم زیادش باشد. باز از خودم میپرسم که هیجان؟ آخر همهچیزش قابل پیشبینیست. نه تعلیقی و نه غافلگیریای. برای یک سریال ماورایی ترسناک چه چیز مهم است؟ تعلیق. خب کجایش پنهان شده بود که من ندیده بودم؟
میدانم کمی تند رفتم و خطرناک. اما حرف من این است که آیا این فصلهای پیدرپی حرفی برای گفتن دارند؟ آیا خلاقیت بخصوصی در پس آنها نهفته است؟ سبکی دارند اصلا؟ نمیدانم. شاید طرفداران سریال از من دلخور بشوند که اشکالی ندارد.
اشتباه نکنید بنده با حالوهوای سریال هیچگونه مشکلی ندارم. راستش دنیای بچگی من با خونآشامهای کلهخر و شیاطین عجیبوغریب پر شده است. اتفاقا به همین دلیل بود که به سمت سریال کشانده شدم. اما حرف من شیوهی پرداخت آن است. روایتسازی و کاراکترها. پایانبندی اپیزودها و حتی نوع پرداختش به داستان.
این صغری کبریها را چیدم تا چیزی دیگر بگویم:
- نوشتن داستان در ژانر وحشت جرئت میخواهد و شجاعت. اگر علاقهمند به نوشتن چنین داستانهایی هستید به عنوان خالقش (تاکید میکنم فقط در داستان) بیرحم باشید و کلهخراب.
- طوری روند داستانی را درهم گره بزنید که بههیچوجه باز نشود و دستآخر خودتان هم گیج بشوید.
- دوره کلیشهبازیها تمام شده است. دنیای امروزی خلاقیت میخواهد و نگاهی نو.
- اصلا احساسات را وارد یک داستان هولناک کنید و شخصیتها را به چالش بکشید.
- آنها الکی خلق نشدهاند که عکسالعملهای تکراری را تکرار کنند. آنها بخصوصاند و عجیب.
- هر انتخاب آنها به یک پایانبدنی بخصوص ختم میشود. اصلا پایانبندیهایی بسازید عجیب. طوری که خودتان هم وحشت کنید.
- راههایی را بروید که هیچ آدمیزادی در واقعیت نخواهد رفت. بگذارید مخاطب مسیرهای جدید و احتمالی را با داستان تجربه کند.
- اصلا مگر داستانی خلق نمیکنید که ظریف و موشکافانه حرفها و دغدغههایتان را در قالب آن بریزید؟ پس همین کار را بکنید.
- بگذارید نوشتههایتان سبک پیدا کند. بگذارید امضای خودتان پای نوشتههایتان بایفتد. بگذارید مخاطب صدایتان را در لابهلای کلمات بشنود. فقط و فقط صدای خودتان را. صدایی که از درونتان بیرون ریخته است و در داستان پنهان شده.
- خیلی رو و سطحی حرف نزنید. (مگر برای کاراکتری که اینچنینی باشد)
- یادتان باشد که هیچوقت اولین ایده عالیترین ایده نخواهد بود. بدانید که برعکس شما کلیشهای ترینشان را انتخاب کردهاید. اگر سریع و ساده به کلهتان خطور کرده پس برای ۹۰ درصد دیگر نویسندگان هم آسان بوده است.
- پس برای نوشتن وقت بگذارید. اگر میخواهید قوی و حرفهای وحشت را به تصویر بکشید، جان بِکَنید و در سبک خودتان متخصص بشوید. نمیتوانید در همۀ حوزهها سرک بکشید و خودتان را خدای همهچیزدان بدانید. خدای همهچیزدان از شما شخصیتی سطحینگر و غیر حرفهای خواهد ساخت. اشتباه نکنید، نمیگویم که اصلا ژانری را امتحان نکنید، نه. منظورم آن است که آرامآرام تخصص خودتان را بیابید.
- لازم نیست ایدههایتان اتمی و موضوعهایتان ماورایی باشد که ابهت بیابند. (اگر هم باشند که چه بهتر. شما باز هم برندهاید) قدرت نویسندگیتان در وهلۀ اول کلام شیوا و صدای پنهانتان در پس داستان است. پس روی جملاتی که در قالب داستان میریزید توجه کنید. آنها را جدی بگیرید. آنقدر بخوانید که برای بیان سادهترین احساس و صحنه دچار کمبود واژگان نشوید. در تمرینهایتان پر حرف باشید و جزئینگر. نگذارید توصیف یک صحنۀ دلخراش و یا عاطفی از دستتان در برود. همهشان را بیان کنید. حتی اگر خودتان را به لرزه انداخت.
- مخاطب شما باید با دل و جان وحشت کند نه با نگاه سطحی. این دست خودتان است که از چه دری وارد بشوید.
مثال من از داستان کلیشهای در ژانر وحشت چنین است:
خانوادهای که به تازگی به خانهای در بیرون از شهر کوچ کردهاند. آنها پس از مدتی متوجه نیروهایی عجیب… |
آخ آخ این خدای کلیشه است. اما صبر کنید. میتوانید به راحتی این کلیشه را به ایدهای نایاب تغییر دهید. از دیدی دیگر نگاهش کنید. از یک منطق ساختگی دیگر. و رها کنید آن داستانهای آبکی نوجوانیمان را.
- به آنها فلسفه بیفزایید و سکوت. شخصیتها و عکسالعملهایشان در طی داستان مهم است. خدای مکانیکی نباشید که به اجبار مسیر انتخابهای کاراکترها را تغییر میدهد. بگذارید هر کاراکتر با شخصیتی که برایشان ساختهاید تصمیم بگیرند نه دخالت اجباری شما.
به جای آن ایده کلیشهای بروید سراغ آنکه بگویید خانهای در میان جنگل ناگهان ناپدید شد. با تمام آدمها و خیابانهای اطرافش. آنوقت از زاویۀ آدمهای اطراف آن واقعه را بیان کنید. اصلا آن خانه را یک راز بگذارید. یک راز عجیب. یک رازی که همه را به وحشت میاندازد اما نمیدانیم چیست. |
- یادتان باشد ترسی که ندانیم از کجا آب میخورد هولناکترین ترس ممکن است. اینجور ترسها مستقیما و بیرحمانه روان آدمی را نشانه میگیرند. آنقدر روحت را میجوند که از پا دربیایی. آنجا کاراکاترها تصمیم میگیرند که کدام مسیر را بروند. و درست همین لحظهاست که میتوانید کمی نور را به چاشنی دنیای سیاهتان بیفزاید. بدون شک خوشطعمش خواهد کرد.
- در پایانبندیها بیرحمانهتر عمل کنید. نگذارید آن کلیشههای اطراف پایانبندیهایتان را تحت تاثیر قرار بدهد. اصلا طعم خوش داستان را بگذارید برای تهش. یک راز در ته داستان هولناکتان تعبیه کنید. یک معنای کوچک اما خطیر. همانی که از آغاز داستان مخاطب را درگیر کرده بود. هرچند معماسازی نشانه میخواهد و مهارت. اما سخت نگیرید آنقدر کلیشهای بنویسید که سرانجام صدای خودتان را بیابید. همهمان در ابتدا کلیشهنویس بودهایم. چه آن نویسندگان ژانر وحشت و چه نویسندگان درام نویس و غیره. این مرحله اجتنابناپذیر است و ضروری. اگر در همان مرحله بمانیم سقوط خواهیم کرد.
باز هم برایتان از چگونه خلق کردن دنیاهای ترسناک خواهم گفت. این جملات درهمبرهم مقدمهای باشد برای روزهای آینده.
8 پاسخ
«دوره کلیشهبازیها تمام شده است. دنیای امروزی خلاقیت میخواهد و نگاهی نو.»
چقدر خوب نوشتی محدثه جانم
فقط یه چیزی فک کنم بجای قافل گیری باید غافلگیری نوشت😅
مرسی ازت مهدیس جان… خوشحالم که دوست داشتی… (:
نمیدانم این آدمیزادها چرا دست از سر کلیشهای بازیها برنمیدارند. چرا چیزی از خودشان خلق نمیکنند. مگر کار هنرمند خلقکردن نیست؟ سوال من اینه… .
اون یک چیزی چیست ؟🙃
ا.. من چرا ادامه کامنتت رو ندیدم؟
این رو بذار پای سوتیهای من (:
عالی بود محدثه. من که منتظر ادامهاش هستم.
به شخصه خیلی کم ژانر وحشت خوندم ولی انصافا هرچی خوندم، از فیلم ترسناکتر بوده. به خاطر همین ترجیه دادم دیگه نرم سمتش. چون از تخیلات ذهن خودم ترسیدم😂
میدونی، من فکر میکنم دلیل کلیشهای شدن بعضی از آثار سینمایی جدید اینه که زمینه مکتوب ندارن و دست به خلاقیت نمیزنن. نمیدونم این فکر درسته یا نه. اما وقتی مقایسه میکنم میبینم اکثر فیلمهای خفن ژانر وحشت حتما قبل از ورود به دنیای سینما از جهان کلمات رد شدند.(البته اگر فیلمنامه و اینا رو درنظر نگیریم). مثلا به دیالوگها دقت کن. کشمکشی ندارن. به قول تو کاملا قابل پیشبینیاند.
اخیرا هم افرادی که میخوان توی این ژانر بنویسن، علاوه بر دیالوگ و تمام نکاتی که خیلی خوب بهشون اشاره کردی، مشکل بزرگی که توی نوشتههاشون دیده میشه اینه که تصویر ندارن. (قضیه همون نگو، نشان بده است). جالبه ها. اینکه اثر سینمایی(و بصری) وقتی جذاب میشه که قبلش مکتوب باشه و اثر مکتوب نیاز به تصویر داره تا جذاب باشه.
بهبه مبینا جان. خوش آمدی به سایت بنده. خوشحالم میبینمت اینجا… (ذوقزدگی)
بیبن مبینا جان ژانر وحشت زیرشاخههای زیادی داره. خیلی زیاد. یک جاهایی ممکنه با خیلی ژانرها همپوشانی داشته باشه و خیلی جاها حتی ترکیبی از چند ژانر باشه. اما بحث من بحثم اینکه چرا خلاقیت به خرج نمیدیم و کمی ترکیبی کار نمیکنیم؟ ترکیبهایی که شاید حتی نامرتبط باشه اما ممکنه سبکی نو خلق کنه. به گمونم وقتشه دست برداریم از نوشتن ترسناکهای پیشپا افتاده که هیچ ارزش دیدن هم ندارن. دنیای نویسندگی کلمه میخواد و و احساس. باید با کلمات فضاسازیهایی ناب خلق کنیم.
بعلاوه گفتی جرئت نداری بری سمت این ژانر چون از تخیلاتت میترسی . من به این فکر میکنم که آدمها چقدر میتونن تخیل داشته باشن؟ ببین اگر تصور کنیم که اتفاقات رخ داده در داستان وجود خارجی ندارن چی؟ (ژانر تخیلی ترسناک) یا اینکه اصلا قبول کنیم جزئی از روند طبیعی دنیان (ژانر جنایی). من نمیگم بشینیم طوری داستان یک قاتل سریالی رو بنویسیم که تو ذهن مردم جا بیفته چه جالب میخوام امتحان کنم. نه… من بحثم قضاوت کاراکترها نیست. من بحثم خلق دنیاست. خواننده خودش باید تصمیم بگیره که راههای رفته یک قاتل سریالی رو دنبال کنه یا نه. تفکر من همیشه همین بوده. من دنیای سیاه خلق میکنم درحالی که نور هست. من به تعادل و تساوی این او درجهان اعتقاد دارم. پس معتقدم با خواندن داستانهای ترسناک میتونیم شجاعتمون رو چند برابر کنم و نور رو بسازم. ببین اینجا نکته داره. ما میتونیم نور رو بسازیم، حتی در اوج سیاهیهاو با دستان خودمون (حالا اینو با زندگی روزمره خودمون مقایسه کن) شاید خوندن این کتابها یکباره هیجاناتمون رو سیراب کنه و یا حتی تا سرحد مرگ ما رو بترسونه اما میتونیم با قربانیها همفکر باشیم. میتونیم باهاشون جلو بریم و از خودمون بپرسیم که اگر من بودم چی؟ عکس العمل من چیه؟ اگه کاری کنم که بتونم خودمو نجات بدم چی؟ یک جا میخوندم که حتی خواندن آثار ژانر واحشت به ما اجازه میده تا سایه خودمون رو ببینم. (اشاره به سایه نام برده شده در تفکر یونگ) ببین من سایۀ خودم رو در کاراکتر هانیبال دیدم. فکر کن. کاملا احساسش کردم درحالی که ازش وحشت داشتم. بهنظرم این به رشد شخصی ما کمک میکنه. اما اینکه چطور به ماجرا نگاه کنیم مهمه. من خیلی حرف زدم. بذار در پستهای بعدی دربارش میگم. با ارجاعدهی و ذکر منابع خوب.
چقدر خوب که الان این نوشته رو خوندم. این روزها منم مشغول به تجربه در ژانر وحشتم.
نوش جان… خوشحالم که تو این مسیر سخت تنها نیستم.
من در مسابقه داستان نویسی شرکت کردم
ولی هیچی از قواعد داستان نویسیم حالیم نیس وقوت تخیل قوی دارم ولی بلد نبودم بروز بدم
حالا با خوندن مطالب شما فهمیدم کجای کارم اشکال وچطور باس حلش کنم
رقیه هستم هویتم در مجازی کابوس نسلتم من در ایام مجازی کلی کانال موفق ترسناک داشتم فقط تعوری هام خوب بود نه داستانام