به تصویر منعکسشدۀ خودم در آینه نگاه میکنم. به منی که آشفته است و عصبانی. منی که مملو از خشم است و سیاهی. به چشمان بیرون زدهام، به گودی پایشان و موهای وز شده سرم مینگرم. انگار که خودم نباشم. انگار که در میان بیزمانی معلق مانده باشم. به دور از آدمها. به دور از جهان. به دور از زندگی. انگار که درلابهلای آن افکار شلوغ و آشفته به چیزی قویتر نیاز داشته باشم.
دست میبرم و صورتم را با کف دست میمالانم. پلکهایم میلرزد و به صدای این شلوغی نحس گوش میدهم. انگار که تمام تنم را بلیعده باشد. انگار که مرا در خود حل کرده باشد. به سمت صندلی چرخان میروم تا دوباره پشت آن سیستم قوز کرده و به کارها رسیدگی کنم. درحالی که پسوورد لپتاپ را وارد میکنم انگشتانم میلرزد و تصویر مواج خودم را بهیاد میآورم. تصویری مبهم و بیروح از خودم. از منی که گمشده و سرگردان است.
ویندوز که بالا میآید فایل وورد را باز میکنم. پیامهای کوفتی از تلگرام و واتساپ بر روی سیستم نقش میبنند. به سمت آیکون وایفا هجوم میبرم و آنوقت آن را خاموش میکنم. اما هیچچیر خاموش نمیشود. نه افکار درونیام و نه آن آشوبها.
تایپ میکنم: «باز چه مرگم زده؟»
خندهی کِشداری سر میدهم و مینویسم: «میدانم دردت چیست».
از روی صندلی بلند میشوم و به سایههای کِشآمده تا آن سمت اتاق خیره میشوم. انگشتانم را در سیاهیشان غرق میکنم و شمایلشان را در زیر آن سیاهی واکاوی میکنم. همان انگشتان کشیده و گردم را. همان استخوانهای برجسته و پرشان را.
ریتم موسیقی به آن بلبشوی ذهنی افزوده میشود. تنم به تلاطم میافتد و چشمانم بسته میشود. با چشمانی بسته آینه را دنبال میکنم. قفسههای کتاب را یکییکی لمس میکنم تا به آینه برسم. در تاریکی مطلق. آنقدر تاریک که حتی نور ظهر بهاری از پشت پلکهای بیرمق دیده نمیشود.
چند قدمی که از کتابخانه فاصله میگیرم در سرجایم میایستم. انگار که جهت زمزمهها و کلمات در ذهنم تغییر کرده باشد. انگار که نزدیکتر شدهاند.
دست میبرم و سطح مسطح آینه را لمس میکنم. سرد است و زمحت. انگار که به حرفهای دیگران نزدیک شده است. انگار که صدای تمام آدمیزادها را با لمس آینه شنیدهام.
پلکهایم میلرزد. به یاد تمسخرهایشان میافتم. به یاد کلمات زمخت و بیپایهی آنها. به یاد آشفتگی و خشمی که همزمان به سمتم هجوم آورد. سردرد بر شقیقههایم فشار میآورد. معدهام میپیچد و تنم شل میشود.
با خودم تکرار میکنم: «تمامش کن… تمامش کن.» آنقدر این جمله را تکرار میکنم که دستآخر صدایم خاموش میشود. ساکت و آرام. صدای تیکتاک تهدیدآمیز آن ساعت نقرهای خفه شده و جهان از حرکت ایستاد است. منقطع نفس میکشم و سخت. میخواهم تمام آن جملات سیاه و کدر را به یاد آورم اما نیست. هیچچیزی در ذهنم نمانده.
چشمانم را باز میکنم. اتاق در مقابل چشمانم محو شده و دیوارها فرو ریختهاند. تخت و میز به ناکجا رفتهاند و کتابخانه ناپدید شده است. آن کمد چوبی زهوار در رفته آب شدهاست و پسماندههایش آرامآرام در هوا حل میشود.
آینه. آینه قدی تنها وسیله است که در هوا معلق مانده. میبینمش. در میان آسمان و هوا شناور شده و هرازگاهی تکان مختصری میخورد. انگار که جدیجدی معلق مانده باشد. آفتاب بر پس سرم سایه انداخته و اپرها کپهکپه در آسمان وول میخورند.
دستانم را در مقابل چشمانم میگیرم تا سایهبانی مفید باشند. میبینم که خورشید محو شده و آسمان در نوری بیرمق غرق شدهاست. چندین بار پلک میزنم و به سمت آینه شنا میکنم. دستانم را در دو سمتش قلاب کرده و خودم را آویزانش میکنم. تنم در هوا باد میخورد و به چپ و راست کشیده میشود.
چشمانم که به آسمانِ کدر و نور بیمنبعش عادت میکند تصویر خودم را میبینم. منِ معلق و سرگردان. منِ عصبانی و خشمگین. دست میبرم تا بر شانهام بگذارم. نمیدانم چرا. نمیدانم به کدام دلیل. هیچچیزی به یاد ندارم. انگار که گذشتهای در ذهنم حک نشدهاست. انگار که زمان بیاهمیت باشد. ذهنم خالی و روحم آرام است. اما تصویرم مضطرب و عصبی مینماید.
همان که با چشمان قهوهای و کوچکش مرا میپاید لبخند میزنم و حرکت مژههای کمپشتشش را دنبال میکنم. مرتب میپرند و برهم میخورند.
نفس عمیقی میکشم و نزدیکتر میشوم. آسمان به سمت تیرگی میرود و به رنگ سیاه چرکی بدل میشود. آینه میلرزد و به سمت زمین سقوط میکند. خودم را بر دو سمتش محکم میکنم و سعی دارم تا پیش از سقوط دوباره تصویر خودم را ببینم.
اما تصویر آرامآرام محو و در سطح آینه حل میشود. انگار که هرگز وجود نداشته باشد. سرعت سقوطمان زیاد شده و سطح خاکی و سنگلاخ زمین نمایان میشود.
بوی خون غلیظ که در بینیام میپیچد پلکهایم بر هم میخورد و تمام اتفاقات زنده میشوند. سپس با خودم تکرار میکنم: «بیدار شو… بیدار شو… .»
صدای شکستهشدن شیشه که در گوشهایم شنیده میشود فریاد میزنم: «بیدار شو لعنتی. لازم نیست آن افکار سیاه را در ذهنت نگه داری. بیدار شو… .»
سکوت. صدای سکوت در ذهنم شنیده میشود و تنم تیر میکشد. درد در سراسر کالبد زمینیام میپیچد و تا نوک انگشتانم کش میآید. نمیتوانم از جایم بلند شوم. نمیشود. وحشت کردهام.
چشمانم را باز کنم؟ نه… بگذار حقایق همانجا در ذهنم دفن شوند. چه اهمیتی دارد؟ بگذار جهان برایم تمام شود.
تکرار میکنم: «تمام شود؟»
و چشمانم را باز میکنم. لبخندی بزرگ بر روی لبانم مینشیند. حالا در مقابل آینه ایستادهام و اتاق به حالت عادی خود بازگشته است. گوشیام که از آن سمت اتاق زنگ میخورد میفهمم که برای ۳ ساعت در خلسه فرو رفته بودم. انگشتم را بر روی صفحۀ گوشی میلغزانم و در ذهنم تکرار میکنم: «نمیخواهم آن افکار گندیده آدمیزادها را با خودم حل کنم. آنها منِ حقیقی نیستند.» و گوشی را بیخ گوشم میگیرم.