کلاغ بی‌سر-فصل یازدهم

کلاغ بی‌سر

یازدهم-کیت


اگر فصل‌های  قبل رمانِ «کلاغ بی‌سر» را نخوانده‌اید، می‌توانید با کلیک روی لینک‌های زیر فصل‌های قبلی این رمان را مطالعه کنید.

کلاغ بی‌سر-فصل اول

کلاغ بی‌سر-فصل دوم

کلاغ بی‌سر-فصل سوم

کلاغ بی‌سر-فصل چهارم

کلاغ بی‌سر-فصل پنجم

کلاغ بی‌سر-فصل ششم

کلاغ بی‌سر-فصل هفتم

کلاغ بی‌سر-فصل هشتم

کلاغ بی‌سر-فصل نهم

کلاغ بی‌سر-فصل دهم


موسیقی‌هایی که می‌توانید در حین خواندن این فصل گوش کنید:

(Dukkha-Secession Studios)

(Beving: Prelude-Joep Beving)

(سمفونی پنجم بتهوون که در داستان آمده است)


تردید. همان احساسی که حالا بیخ گلویم را گرفته و مانع نفس کشیدنم شده است. کاش می‌توانستم دست ببرم و این تردید را از درون حلقم بیرون بکشم و از شرش خلاص بشوم. کاش می‌توانستم بار سنگین تردید را بر دوش تمام آدم‌ها بیندازم و آسوده به آفتابی زل بزنم که پس از بارانی بهاری تنم را گرم می‌کند. کاش این بازوهای خستگی حلقۀ اسارتش را شل و مرا رها کند. می‌خواهم فریاد بزنم اما زود است. می‌خواهم به زندگی عادی بازگردم اما امکانش نیست. می‌خواهم رها شوم اما هرچه دست‌وپا می‌زنم بیشتر و بیشتر در این باتلاق سیاهی فرو می‌روم. انگار که هرچه تقلا کنم زیرپاهایم سست می‌شود و به درون این لجنزار کشیده می‌شوم.

این پایانش بود؟ و یا آغازش؟ نمی‌دانم. اصلاً مگر اهمیتی دارد؟ زمان؟ دیگر زمان برایم هیچ اهمیتی ندارد. دیگر هیچ مهم نیست. این تعبیر دنیاییِ مزخرف فقط و فقط دست‌وبالم را بسته است.

پس می‌توانم؟ نمی‌دانم. تردید. هنوز در اسارت تردید گیر افتاده‌ام.

و ترس؟ ندارمش. مدت‌هاست که دیگر ندارمش. انگار که بی‌حس شده باشم. بی‌حس نسبت به این احساس کوفتی پیش‌پا افتاده.

حالا نگاهش می‌کنم. می‌توانم افکارش را بسنجم. افکاری که بر رفتارش اثر گذاشته. دستانش هرازگاهی می‌لرزد و بی‌جهت چشمانش اطراف را می‌گردد. انگار که از چیزی وحشت کرده باشد. وحشتی پیش‌هنگام. از چه چیزی؟ از کی؟ از من؟

می‌خندم و قورتی از نوشیدنی را به درون حلقم می‌فرستم. می‌گذارم حباب‌‎های گاز نوشیدنی گلویم را خراش بدهند و آن‌وقت به سمت معده‌ام بگریزند. نفس عمیقی می‌کشم و مجدد نگاهش می‌کنم. سکوت. از سکوت متنفر است. می‌دانم. از سکوت وحشت دارد. می‌توانم ترسش را لمس کنم. شبیه یک مرض‌ است. انگار که هرازگاهی عوارضش در چهرۀ معصومانۀ او نمایان شود. معصوم؟ گمان نکنم واژۀ مناسبی برای او باشد.

باز می‌خندم و دستمال را روی شیشه‌های عینک حرکت می‌دهم. باید به زودی از شر این عینک خلاص شوم. باید به زندگی در جهان تیره‌وتار عادت کنم. انگار که مجبور شوم هویتم را هم تغییر بدهم. اما فعلاً لکه‌های عدسی‌ها را می‌گیرم و عینک را روی بینی‌ام می‌گذارم.

ترسش را به ولعی برای بلعیدن غذا بدل کرده و بدون لحظه‌ای توقف می‌خورد تا آنکه به حرف می‌آید: «حالا نگفتی چرا من رو دعوت کردی کیت؟ این شام مناسبتش چیه؟»

خم می‌شوم و عکسی را از داخل کیفم بیرون می‌کشم. آن را مقابلش می‌گذارم و به خوردن پاستا ادامه می‌دهم.

با مکثی کوتاه دست از خوردن می‌کشد و می‌گوید: «خب؟ ببین چقدر جذاب افتادم. کی اینو گرفتی که من ندیدم؟»

به چشمانش زل می‌زنم. صدایش می‌لرزد و گونه‌هایش سرخ می‌شود. انگار که موهای طلایی‌اش وزتر به‌نظر برسد. همان موها حالا روی شانه‌هایش افتاده است. هنوز منتظر جواب من مانده و من آرام تکه پاستای سسی را در دهانم می‌چرخانم. می‌گویم: «امیلیا تا به حال به این فکر کردی که من هم می‌تونم عکاس ماهری بشم؟ البته عکاس خبری لقب مناسب‌تریه. این رو وقتی ازت گرفتم که حتی روحتم خبر نداشت من کنارتم.» و به عکس اشاره می‌کنم.

امیلیا به گوشواره‌های پهن و درازش که حالا روی شانه‌هایش آویزان شده دست می‌کشد و با فرو بردن قورتی نوشیدنی می‌گوید: «آره من اصلاً نفهمیدم کی اینو گرفتی.»

دستی بر کاغذ روغنی و براق عکس می‌کشم و می‌گویم: «۲۳ مارچ سال پیش.»

امیلیا لقمه را چندباری در دهانش می‌چرخاند. پلک‌هایش می‌پرد. انگار که از چیزی نامطمئن باشد. ترس. دوباره به همان چرخۀ ترس افتاده. آب‌بینی‌اش را بالا می‌کشد و مجدد به تصویر خودش نگاه می‌کند. همان لباس سیاه ‌رنگی را پوشیده که یقه‌اش تا شانه‌ها باز است. موهایش پرپشت‌تر از گذشته به‌نظر می‌رسد و صورتش غرق خنده است. دور چشمانش را سیاهی خط چشم احاطه کرده و سرخی لب‌هایش از نوشیدن زیاد بی‌رنگ شده است. نور چراغ‌های رنگی نیمی از هویتش را مخفی نگه داشته است.

عکس را به سمت من هل می‌دهد و پس از آنکه روی صندلی جابه‌جا می‌شود می‌گوید: «مهمونی خوبی بود. هرچند تو دعوت نبودی. این مهمونی رو یکی از بچه‌های دانشگاه گرفته بود. و من و تو سه چهار ماهی بود که از هم جدا شده بودیم.»

و دور دهانش را پاک می‌کند. عینکم را روی بینی صاف می‌کنم و چند عکس دیگر را از لابه‌لای کتاب‌های داخل کیف بیرون می‌کشم. آن‌ها را به ردیف درمقابلش می‌گذارم و می‌گویم: «آره راست می‌گی. البته به این علته که من و تو دوست‌های خوبی برای هم نبودیم امیلیا.»

امیلیا به‌محض ‌آنکه چهار عکس دیگر را برانداز می‌کند به ‌لرزش می‌افتد و عکس‌ها را چنگ می‌زند. آن‌ها را مقابل صورتش می‌گیرد و با خشمی که حالا از تمام تنش بیرون می‌ریزد نگاهم می‌کند.

بوم… تمام نقشه‌هایش نابود شده است.

صورتش عرق کرده و نفس‌هایش منقطع به‎‌نظر می‌رسد. نمی‌تواند روی صندلی بنشیند. می‌گویم: «متأسفانه احساسات انسانی ما آدم‌ها خیلی سریع‌تر از منطقمون عمل می‌کنن. البته وقتی که نتونیم کنترلشون کنیم. نه؟»

امیلیا عکس‌ها را به سمتم پرتاب می‌کند و به خوردن غذایش مشغول می‌شود. با خشمی ناگهانی به جان غذا می‌افتد و گوشت‌ها را با کارد تکه می‌کند. دستم را دراز می‌کنم و پس از لمس انگشتان داغش می‌گویم: «یک سالی هست که از رابطه‌تون باخبرم.»

دستم را پس می‌زند و به خوردن ادامه می‌دهد. پس از آنکه چند باری چنگالش را پر و خالی می‌کند می‌غرد: «حالا که چی؟ فکر می‌کنی من از گذشتۀ تو خبر ندارم.»

می‌خندم: «چیزی تو گذشتۀ من نیست که شما دو نفر ندونین. باید بگم شماها همه‌چیز من رو می‌دونین و من عمیقاً تحسینتون می‌کنم. تو برای همین در نقش دوست صمیمی به من نزدیک شدی. تنفرت رو درک می‌کنم امیلیا. خب طبیعیه. ولی… ولی به من گوش بده. اگه بتونیم… اگه… اگه بتونیم باهم کنار بیایم من می‌رم و تمام این عکس‌ها رو نادیده می‌گیرم. هوم؟ فقط می‌خوام که از زندگی من برین بیرون. هر دو نفرتون. برین و پشت‌سرتون رو هم نگاه نکنین. من هم چاپ مجدد داستان کلاغ بی‌سر رو متوقف می‌کنم تا همه‌چیز تموم بشه. بدون هیچ دردسری. بدون هیچ شکایتی. حتی اگه لازم باشه همۀ نسخه‌هاشو می‌سوزونم.»

فریاد می‌زند: «من از زندگی تو برم بیرون؟ من چند ماهه که از زندگی نکبتی تو فاصله گرفتم عوضی. نمی‌بینی؟»

به عکس‌ها اشاره می‌کنم: «رابطه تو با کلاغ بی‌سر چیز دیگه‌ای رو می‌گه.»

از کوره در می‌رود. روی میز مشت می‌کوباند و مچ دستم را می‌قاپد. در مقابل صورتم فریاد می‌زند: «حالا چی؟ می‌خوای چکار کنی؟ جلوی ما رو بگیری؟»

«می‌دونی که می‌تونم.»

رهایم می‌کند. نیمی از محتوای نوشیدنی‌اش را سر می‌کشد. دست‌های لرزانش را درهم فرو می‌برد و می‌گوید: «هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی. مثل تموم این سال‌ها. تو فقط یک احمقی که هیچی تو کلۀ پوکت نیست. تو فقط یک بازنده‌ای. مطمئن باش یک روز…»

عکس‌ها را داخل کیف می‌چپانم و پالتویم را از لبۀ صندلی برمی‌دارم.

ادامه می‌دهد: «مطمئن باش ما جلوتو می‌گیریم. مثل همیشه.»

کلاه کاموایی را که سرم می‌گذارم از روی صندلی بلند می‌شود. بازویم را می‌چسبد: «تو هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی کیت.»

چشمانش از شدت خشم می‌سوزد و دندان‌هایش روی هم کشیده می‌شود.

خم می‌شوم و آرام زمزمه می‌کنم: «اگه مطمئنی که من نمی‌تونم کاری بکنم چرا این‌قدر ترسیدی؟ هوم؟ یادت باشه که توی این یک سال شماها متوجه تعقیب کردن‌های من نشدین. درسته؟ پس امیلیا این راز بین من و تو می‌مونه… اما قول نمی‌دم دووم بیاره. این آخرین هشدار دوستانۀ من بود. به حرمت دوستی…»

در مقابل صورتم فریاد می‌زند: «تاریخ انقضای دوستی ما خیلی وقته که تموم شده. اصلاً قرار نبوده باهم دوست باشیم. پس برو به درک.»

سرم را به نشانۀ موافقت تکان می‌دهم و به مسئول کافه که حالا هاج‌وواج نگاهمان می‌کند، می‌گویم: «چیزی نیست یک دیدار دوستانه بود.»

و در کافه را به سمت بیرون هل می‌دهم. آسمان به سرخی خون است و دانه‌های برف آرام‌آرام روی دستان عریانم می‌افتند. به سمت کافه می‌چرخم تا آخرین بار چهرۀ امیلیا را ببینم. از پشت شیشۀ بخارگرفتۀ کافه به من زل زده است. حتی پلک هم نمی‌زند. لب‌هایم را انحنا می‌دهم و با لبخندی کِش‌دار از کافه دور می‌شوم. آن‌قدر دور که دیگر چهرۀ خشمگین امیلیا محو بشود. محو شده در لابه‌لای تمام روزهای خوشی که گمان می‌کردم دوستش دارم. محو درلابه‌لای هیاهوی جمعیت. درمیان هزاران آدم معمولی دیگر. خودم را درمیان جمعیت گم می‌کنم. می‌خواهم که گم شوم. درمیان موسیقی نوازنده‌ای که با بارش برف به نواختن ویولن پناه آورده. اما… اما صدای سازش به هیچ‌کدام از احساسات انسانی شباهت ندارد. انگار که پرت افتاده باشد. انگار که روحش را از تنش بیرون کشیده و بی‌رحمانه به درون جهان شلوغ پرتاب کرده باشند. نمی‌توانم هیچ احساسی را در چهره‌اش ببینم. در آن صورت پیچیده شده در شال‌گردن. انگار که از عمد خودش را در آن پیچیده باشد. انگار که بخواهد از پذیرش حقایق طفره برود. رهگذران از کنارش می‌گذرند و هرازگاهی با خُرده‌ پولی او را به جهان باز می‌گردانند؛ به جهان آدم‌های دروغین. نور سوسوزن چراغ نیمی از صورت چروکیده‌اش را روشن کرده و نیمی دیگر از آن در سایه‌های سیاه پنهان مانده است. مرد دست‌هایش را جوری حرکت می‌دهد که گویی آرشه درمیان انگشتانش چسبیده باشد. انگار که از ازل این ریتم را از بر بوده است. بوی زندگی که زیر بینی‌ام می‌پیچد شل می‌شوم و روی زانوهایم خم. انگار که خستگی زندگی مرا به خوابی ناگهانی دعوت کرده باشد. انگار که خواستار سقوط باشم.

ابتدا بر دستۀ کیف چنگ می‌اندازم و سپس بر تمام خاطرات گذشته‌ام. می‌خواهم رها شوم. رها از زندگی‌ای که هیچ کنترلی بر آن ندارم. بر لبۀ جدولِ پیاده‌رو می‌نشینم. همان‌جا پناه می‌گیرم و برای تکه‌تکه کردن عکس‌ها کیفم را زیرورو می‌کنم. چندباری آن‌ها از داخل کیف بیرون می‌کشم و باز به داخل کیف می‌چپانم. جمعیت از بیخ گوش ما می‌گذرند و بانگاهی تأسف‌بار ما را برانداز می‌کنند. بله ما. من و آن نوازندۀ بی‌روحی که نمی‌داند به کدام تکۀ زندگی چنگ بیندازد.

چشمانم را می‌بندم و دستانم را به دور تنم حلقه می‌کنم. می‌گذارم برف بر پوست صورتم ببارد. صورتی که هیچ اراده‌ای برای ابراز احساساتش ندارد. باد موهای بیرون ریخته از زیر کلاهم را به چپ و راست می‌کشاند و برف را بر شیشۀ عینک بخارگرفته می‌کوباند. صدای بوق ماشین‌ها، صدای فریاد مردی از سر مستی از آن سمت خیابان، صدای گریۀ بچه‌ای که گویا به خواسته‌اش نرسیده، صدای عابرانی که گذرشان به پیاده‌روی این سمت افتاده و صدای بادی که حالا دانه‌های برف را به اطراف پخش می‌کند. و صدای موسیقی؟ نمی‌شنومش. انگار که با صدای نفس‌های آن مرد در زیر خروارها خاک دفن شده باشد. انگار که هرگز وجود نداشته باشد.

دست می‌برم و دوباره آن عکس‌ها را بیرون می‌آورم. باید نابودشان کنم. همین حالا. بر سطح صیقلی و براقشان دست می‌کشم و سپس فوراً یکی از آن‌ها را مچاله می‌کنم. طولی نمی‌کشد که خرده‌های عکس در باد می‌چرخند و آن‌ها را بر در ودیوارهای شهر می‌چسباند.

آرام می‌شوم. انگار که رها شده باشم. رها؟ با تکه‌تکه کردن تنها مدرکی که در دسترسم بود؟ تنها مدرک؟ احمق‌ها!

می‌خندم و می‌گویم: «سمفونی پنجم بتهوون؟»

ریتم موسیقی در ذهنم تداعی می‌شود و مرا به خندۀ ناگهانی دعوت می‌کند.

صدایی از بیخ گوشم می‌گوید: «هیچ سازی به تنهایی نمی‌تونه یک سمفونی رو اجرا کنه.»

چشمانم را باز می‌کنم و به نوازنده که حالا درکنارم نشسته است می‌گویم: «ولی قطعۀ شما یادآور خاطراتی از سبک بتهوونه.»

صورت مرد حالا زیر نور خیابان نمایان شده. ته‌ریشی روشن با موهایی ژولیده. چروک‌های صورتش آن‌قدر عمیق هست که بتوانم سنش را بالای ۵۰ سال حدس بزنم.

می‌گوید: «اولین نفری هستی که همچین برداشتی می‌کنه. این آدم‌ها هر روز از بیخ گوشم رد می‌شن و بی‌پدرها اصلاً نگاه نمی‌کنن که من چی می‌زنم.»

و به دو عکسی که حالا برایم باقی مانده اشاره می‌کند. ادامه می‌دهد: «مادرم همیشه دربارۀ اختراع دوربین می‌گفت؛ این جعبه‌های کوچیک باعث می‌شن که بخش‌هایی از حافظمون رو حفظ کنیم. بدون هیچ ‌محدودیتی.»

«ولی حلقه‌های خام عکاسی هم روزی تموم می‌شن. باید ازشون به‌جا استفاده کرد.»

«پس ناچاری چند حلقه فیلم رو حروم کنی تا یه عکس حرومیِ خوب بگیری.»

عکس‌ها را در هوا تاب می‌دهم و می‌گویم: «اما من گرفتن این عکس‌ها رو انتخاب نکردم. مجبور بودم که ثبتشون کنم و حالا پشیمونم.»

«خب… خب قشنگی عکس‌ها هم به همینه بچه جون. نمی‌دونی از بین اون حلقه‌های فیلم خام حرومی کدومشون خوب درمیان. اما این‌قدر عکس می‌گیری که خوب دربیان.»

می‌خندم و می‌گویم: «شما هم اولین نفری هستین که می‌بینم دربارۀ مزخرفت‌ترین اتفاقات زندگی چنین برداشتی داره.»

«از یک نوازندۀ خیابونی چه انتظاری می‌شه داشت؟ من حلقه فیلم‌های خامم رو حروم کردم تا بتونم اینجا قطعۀ فی‌البداهه خودمو بزنم. قشنگ نیست؟»

«اگه اشتباه نکنم شما قبلاً عضو تیمی چیزی بودین؟ درسته؟»

«تیم؟ من از اون حرومی‌ها متنفرم. بودم. آره. خیلی خیلی دور… سال‌های دور بچه جون. اصلاً من حلقه‌های فیلمم رو حروم کردم تا به خودم ثابت کنم اینجا توی این خیابان جای منه. اگه منم یکی از این جعبه‌های کوچیک داشتم می‌تونستم خاطراتمو بهت نشون بدم. حتی اون سال‌های حرومی دوست داشتی.»

«کاش می‌تونستم مثل شما فکر کنم.»

«خب فکر کن. تو فقط یک قدم تا من فاصله داری نگاه کن.»

و می‌خندد. آن‌قدر بلند که مرا می‌ترساند. سرم را روی زانوهایم می‌گذارم. گرما به درون تنم می‌دود و اشک‌ از روی گونه‌ام بر عدسی‌های عینک می‌چکد. شانه‌هایم بالا و پایین می‌رود و عکس‌ها به لکه‌های شور اشک آغشته می‌شوند.


ادامه خواهد داشت…

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

26 پاسخ

  1. محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
    امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.

    1. مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
      وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب می‌کنی دلش غنج می‌رود.
      خلاصه مراقب باش از این کارت‌ها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
      مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو می‌کنم :))

  2. سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجان‌انگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک می‌گم.
    تا حالا هیچ کتاب و نوشته‌ای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمی‌تونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…

    1. سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
      آره وی خیلی چالش‌های بزرگی برای خودش می‌ذاره. خلاصه سرش درد می‌کنه برای چالش‌های هیجان‌انگیز و چه چالشی جذاب‌تر از این.
      مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت می‌کنه… البته از من نشنیده بگیر :))))

  3. محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
    حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..

  4. اه چقدر دلم می‌خواست کانر یکی می‌زد تو گوش امیلیا
    خب دیوونه می‌ذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
    ⁦ಠ﹏ಠ⁩

    1. وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
      متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه‌. هرچند بهت توصیه می‌کنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کم‌کم ماجرا بره جلو‌. عوامل پشت‌صحنه داد می‌زنند که اسپویل نکن راوی بی‌جنبه!
      خب دیگه در همین حد می‌تونستم بگم که نگران نباش‌😅😎

  5. سلام سلام.
    باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارت‌ها و دوقلو بودنشون.
    نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
    و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.

    1. سلام بر تو اباصالح عزیز.
      مرسی ازت. لطف داری.
      بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستان‌هایش ریخته و با آن خوش است. :)))
      می‌دونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.

  6. محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش می‌کشوند. قلم‌تون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصل‌هاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍

  7. خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
    یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
    🍓
    🍓
    🍓
    فوق العاده

  8. باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…

    1. مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
      آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد می‌کنه😌
      .
      .
      .
      .
      امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارت‌های سه‌ تا بشه کلاغ بی‌سر… متاسفم که اینو می‌گم اما رفتی تو لیستش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

26 پاسخ

  1. محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
    امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.

    1. مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
      وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب می‌کنی دلش غنج می‌رود.
      خلاصه مراقب باش از این کارت‌ها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
      مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو می‌کنم :))

  2. سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجان‌انگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک می‌گم.
    تا حالا هیچ کتاب و نوشته‌ای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمی‌تونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…

    1. سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
      آره وی خیلی چالش‌های بزرگی برای خودش می‌ذاره. خلاصه سرش درد می‌کنه برای چالش‌های هیجان‌انگیز و چه چالشی جذاب‌تر از این.
      مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت می‌کنه… البته از من نشنیده بگیر :))))

  3. محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
    حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..

  4. اه چقدر دلم می‌خواست کانر یکی می‌زد تو گوش امیلیا
    خب دیوونه می‌ذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
    ⁦ಠ﹏ಠ⁩

    1. وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
      متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه‌. هرچند بهت توصیه می‌کنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کم‌کم ماجرا بره جلو‌. عوامل پشت‌صحنه داد می‌زنند که اسپویل نکن راوی بی‌جنبه!
      خب دیگه در همین حد می‌تونستم بگم که نگران نباش‌😅😎

  5. سلام سلام.
    باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارت‌ها و دوقلو بودنشون.
    نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
    و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.

    1. سلام بر تو اباصالح عزیز.
      مرسی ازت. لطف داری.
      بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستان‌هایش ریخته و با آن خوش است. :)))
      می‌دونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.

  6. محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش می‌کشوند. قلم‌تون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصل‌هاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍

  7. خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
    یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
    🍓
    🍓
    🍓
    فوق العاده

  8. باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…

    1. مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
      آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد می‌کنه😌
      .
      .
      .
      .
      امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارت‌های سه‌ تا بشه کلاغ بی‌سر… متاسفم که اینو می‌گم اما رفتی تو لیستش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.