اولین قطرات باران که بر دیوارههای سنگین شهر فرو میریزد خودم را به پیچ چهارم خیابان میرسانم. ابرهای کپهکپه به دنبال سرم تا اواسط سراشیبی خیابان کِش آمدهاند و همچون پنبههایی سفید بر پهنه آسمان کشیده شدهاند. خودم را در لایههایی از لباس پیچاندهام. لباسهای زمینی و انسانی. آنجا در گوشهای از آسمان لکههای سرخی سر و کلهشان پیدا میشود. لبخندی عمیق و پهن بر صورتم مینشیند. انسانها از اطرافم پراکنده میشوند و در سکوتی آشفته و پرهیاهو به هر طرفی میدوند. آنها به هنگام فرار مرا را هل میدهند و من هربار محکمتر از قبل درجایم میایستم.
آنجا، آن لکه سرخ آرام آرام بر کل صفحه آسمان نشت میکند و سپس صفحه آسمان لاجوردی به سرخی تیرهای میگراید. همانکه قطرات باران موهای زمینیام را خیس و لباسهایم را مچاله میکند حضورش را حس میکنم. دستهایش را بر روی شانههایم گذاشته و آرام نفس میکشد. آهسته اما منقطع. انگشتان استخوانی و کشیدهاش پوست گردنم را میخراشد و من مدام پلک میزنم. صدای نفسهایش درگوشهایم میپیچد.
میگویم: «گمان میبردم انتظار ملاقات مجددمان سالها طول خواهد کشید.»
صورتش را که بیخ گوشهایم و میآورد میلرزم. لرزی تند به همراه تبی سوزان. دانههای عرق تا انتهای کمرم پایین میریزد و دندانهایم برهم کشیده میشود.
میگوید: «همیشه همینجا بودهام. درون تو.»
به سمتش میچرخم و به چهره به ظاهر انسانیاش زل میزنم. چهرهاش جوانتر به نظر میرسد. صورتی رنگپریده و بیمارگونه زمینی او به انسانی مُردهای میماند که به تازگی از گور برخواسته باشد. اما موهای سیاهش به سیاهی همیشگی است. مملو از غم و اندوه. آویزان تا روی کمر که بیرمق در هوا تاب میخورند. استخوانیتر شدن صورتش چهره مردانه زمینیاش را تغییر نداده است. دست میبرم و گونهاش را لمس میکنم. لبهای سرخش با خندهای نرم انحنا مییابد.
آرام میگویم: «به نظر غمگین میرسی. غمگینتر از ملاقات قبلی.»
«برای همین صدایم زدی؟ درحالی که جملات بیسر و ته تو را گوش میدهم به چشمانت زل بزنم؟»
«نباید برای آمدن به دنیای انسانها اصرار میکردی. آنها تو را نمیپذیرند.»
«اما تو پذیرفتی. مگر غیر از این است؟»
سرم را به چپ و راست تکان میدهم و در ادامه جوابش میگویم: «نمیبینی من حالا تکهای از تو هستم. من به چیزی که تو میخواستی بدل شدهام و حالا تو غمهای مرا نفس میکشی.» مکث میکنم «گمان میبردم دل بستن یک انسان به شیطان میتواند خلق و خوی یک شیطان را تغییر بدهد.»
میخندد و دستهایش را بر هم میمالد: «پس احمق بودی دختر.»
«اسمش را حماقت نگذار. تو معنای زندگی انسانی را فهمیدی. من سر زندگی خودم قمار کردم و حالا هر دو هم بازندهایم و هم برنده. من با دل بستن به تو تکهای از تو شدم و تو تکهای از من. میدانی ما برای انسانها بیخطر بودیم اما آنها این را نمیخواستند. بیخطر بودن ما برای آنها یک تهدید بود. راستش را بگویم پیش از آنکه تغییرات شکل و شمایلم را به این روز بیندازد هم برایشان خطرناک بودم.»
و فورا دسته شمشیر را از قلاف کمربند چرمیام بیرون میکشم. آن را تا گردن او بالا میآورم و سپس همانجا صبر میکنم.
میگوید: «پس هدفت این بود؟ تکهای از خودت را بکشی؟»
درحالی که به خون سیاهش زل زدهام که از لبه فلز باریک جاری شده است، تیغه را به سمت جلو میلغزانم. فورا بدنم شل میشود و دستانم میلرزد. آن درد را عینا در درون جسم زمینیام احساس میکنم. انگار که به خودم حمله کرده باشم. اما امانش نمیدهم و همانطور که به چشمانش زل زدهام تیغه را تا دسته در گردنش فرو میبرم.
زخمی عمیق و بزرگ. خون سیاه او بر زمین میچکد و جسمش آرام آرام از من دور میشود. بر روی زانوهایم خم میشوم و به گردنم چنگ میاندازم. اگر او بمیرد من نیز خواهم مرد. اشک صورتم را خیس کرده و باد سوزش پوستم را تشدید میکند.
میخندد و خرخرکنان میگوید: «احمق دوستداشتنی من.»
آرام لبخند میزنم و بر روی زمین پهن میشوم. نگاهم را از چشمان خیره انسانها منحرف میکنم. آنهایی که برای تماشای مُردنمان جمع شدهاند و با تنفر به انتظار این مرگ ایستادهاند. آنها از من متنفرند چراکه برخلاف تصورشان ابدا به هیچکدامشان آسیبی نرساندهام. بیآزار بودن ما برای آنها کسلالتآور بود و بدون هیجان.
باریکهی نور که به درون اتاق میریزد سر و کلهاش پیدا میشود. آرام راه میرود و در سکوت نفس میکشد. حضورش را در پشت سرت احساس میکنی. حضوری سرد و گزنده. به طوفان کوچکی میماند که ناگهانی بر اتاق هجوم آورده باشد. نفسهای سردش پشت گردن تو را میسوزاند.
با صدایی خشدار و زمختی میگوید: «اگر اینقدر مشتاق دیدن آفتاب هستی چرا پردهها کنار نمیکشی تا با خیالی راحت به تماشایش بنشینی؟»
تو مدام پلک میزنی و پس آنکه کمی آرام میشوی، مینالی: « از آن وحشت دارم که نکند فرصت دیدن تو را از دست بدهم.»
«این را به حساب یک اعتراف نشنیده میگذارم.»
«باور کن آنها قدر نشناسند. به گمانم هیچکدامشان نمیدانند که فرصت ملاقات با سایهها تنها یک بار محقق محقق خواهد شد.»
«خب میخواهی چه چیزی را بدانی؟ لابد میدانی که ملاقات با من حکم قمار بر سر زندگیات را دارد؟»
تو آب گلویت را قورت میدهی و دانههای عرقی را از کمرت پایین میریزند میشماری. سپس لبهایت را با خندهای زورکی وا میداری. آنقدر ناخنهایت را در انگشتانت فشار دادهای که پوست دستانت خراشیده و نازک شدهاند. تو اولین مرحله را گذراندهای. بازی برایت آغاز میشود. پس نفسی عمیق میکشی و همانطور که میلرزی به سمتش میچرخی.