«تا به حال به آگهیهای چسبانده شده بر روی تیرهای چراغ برق نگاه کردی؟ نه نه منظورم آگهیهای تبلیغاتی نیست. آن آگهیهایی را میگویم که حاوی پیامهای دردناک گم شدن آدمهاست.»
لحظهای سکوت کرد و بعد از خمیازهای طولانی غرید: «محض رضای خدا کِیت. این چه وقت زنگ زدن است. الان ساعت ۲ نیمه شبه… »
بر روی صندلی جابهجا شدم و سیم تلفن را به دور انگشتانم پیچاندم. گفتم: «ساعت ۲… اوه امیلیا من تازه چای دم کردهام.»
و با انگشت به کتری درحال جوشیدن اشاره کردم. صدای سوت کتری آشپزخانه را پر کرده بود و نور ضعیف چراغهای خیابان هرازگاهی از پشت کرکره بر روی موکت خانه میافتاد.
امیلیا از آن سمت تلفن فریاد کشید: «تو دیوانه شدی. به سرت زده. من فردا محاصبه شغلی دارم و تو از کتری و مزخرفات ذهنی… چی بود… کیت قطع کن. میخواهم بخوابم…»
پاهایم را بر روی هم انداختم و گفتم: «اوه… اولا که آن مزخرفات ذهنی تراوشات ذهنی من است و تو حق نداری به آنها توهین کنی. دوما تو نزدیک به ۲ دقیقهاس که داری به صحبتهایم گوش میدهی. اگر بدخواب نشده باشی میتوانی همین الان قطع کنی. بدون خداحافظی و فورا به خواب بروی. اما خب آنقدر ترسو و بیعرضه هستی که نمیتوانی تلفن را از روی من قطع کنی و حاضری مصاحبه کاری مهمت را به خاطر من به خطر بیندازی.»
فریاد کشید: «کیت…»
و صدای نفسهای تندش شنیده شد. مطمئن بودم که داشت موهایش را چنگ میزد. اما چیزی نگفت.
ادامه دادم: «امیلیا من تلفن را از رویت قطع نمیکنم. میخواهم امشب به تو درسی بدهم. من از اینجا نگرانت هستم…»
به میان حرفم پرید: «درست بخورد توی سرت… ولم کن…»
خندیدم: «شد دوتا درس. اول آنکه در زندگیات اولویت بندی کن. دوستی ۱۲ سالهمان مهم تر است یا کاری که آرزویش را داشتی؟ خب اگر دو دوتا چهارتا کنی میبینی که من از تو ناراحت نمیشوم. حتی اگر تلفن را قطع کنی. بعلاوه تو حتی اگر شب هم نخوابی دلیل بر آن نمیشود که به آن مصاحبه نروی. درست است انرژی لازم را نداری اما درصد رد شدنت در آن تنها ۵ تا ۷ درصد خواهد بود.»
امیلیا آهی کشید و گفت: «صبر کن… یک دقیقه صبر کن. چت شده؟ اتفافی افتاده؟ داری نگرانم میکنی.»
گفتم: «زنگ زدن من در ساعت ۲ نیمه شب خودش نگرانکننده است. بله اتفاقی افتاده.»
امیلیا به گوشی نزدیکتر شد. دهانه آن را بالا گرفت و در گوشی فریاد کشید: «نکند به سرت زده که همین الان بیایی اینجا؟»
از جایم پریدم و تلفن را با خودم بلند کردم. دستپاچه گفتم: «نه نه… مزاحمت نمیشوم. بیش از این مزاحمت نمیشوم. اصلا نمیتوانم بیایم.»
«منظورت چیه؟»
آهی کشیدم و همانطور که از لابهلای کر کره خاکستری رنگ حرکت کند ماشین ها را میدیدم گفتم: «همان اولی که زنگ زدم گفتم. گوش ندادی. آه خدایا امیلیا… اگر اینطوری در مصاحبه شرکت کنی رد میشوی. من همیشه باید مواظب تو باشم. حتی الان که به تو دسترسی ندارم.» نفس عمیقی کشیدم و کرکره را رها کردم. به دیوار آشپزخانه تکیه دادم و گفتم: «اول صحبتم حرف از آگهیها زدم. آگهیهای گمشدگان. راستش یک روز وقتی از کتابخانه میآمدم آن را دیدم. آگهی عجیبی به نظر میرسید. کاغذش سفت و ضخیم بود. ته مایهای از رنگ نخودی داشت. و لکههای آب در سراسر آن دیده میشد. در بعضی جاهایش نوشتههایش را محو شده بود و بعضی قسمتها هم مچاله. فونت خوانا و طراحی جالبش مرا جذب کرد. ساده بود. با خط درشت لاتین نوشته بود گمشده…»
انگار که امیلیا قصد کوتاه آمدن داشته باشد بیانگیزه نالید: «خب؟»
«هیچ آگهی به زیبایی آن ندیده بودم. امیلیا باور نکردنی بود. نزدیک شدم. آهسته و از سر کنجکاوی. اما همان که اسم خودم را بر رویش یافتم از وحشت به عقب پریدم. نمیدانم اما آنقدر ترسیده بودم که به عقب خیز برداشتم و بر کف خیابان پهن شدم.»
صدای بوق آزاد تلفن شنیده شد. امیلیا گوشی را از روی من قطع کرده بود. اما نه. صدای بوق تنها در ذهنم شنیده شد چراکه من هرگز گوشی تلفن را برنداشته بودم و هیچ آب جوشی بر روی گاز قلقل نمیکرد. خانه همانطور درگیر و غمزده مینمود. همان نورهای ضعیف ماشینها و خیابان شلوغ از پشت کرکره خاکستری. خانه آنقدر ساکت بود که گویی ماهاست که خالی مانده است.
2 پاسخ
چون توی قسمت درباره نمیشد کامنت گذاشت، اینجا مینویسم. علاقه شما به هنر و تلاشی که کردید برای ساختن زندگی مطابق علایقتون بسیار ستودنیه. من که جرئت نکردم هنوز.امیدوارم اینجا از ترکیب نوشتن و گرافیک و داستان ترکیب های شگفت انگیزی خلق کنید و لذت ببریم 🌻
متشکرم از محبت شما. لطف دارید. امیدوارم که بتونم تو این مسیر دووم بیارم.