خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

به زمزمه‌های این کلاغ گوش بسپار

معرفی شعر شاهکار کلاغ از ادگار آلن پو

 

در حالی که آن بیرون باران می‌بارد، من به تماشای قطرات آن نشسته‌ام. فنجان قهوه در میان دستانم از صدای ضربات خشمگین باران و طوفان به لرزش افتاده است. انگار که روحش در عذاب باشد.

ترس. ترس. همان‌چیزی که حالا آرام‌آرام به روح من نفوذ کرده است.

ترسی که به خوبی در باران حل شده است. حل‌شده در بارانی که حالا وحشیانه بر شیشه‌ها کوبیده می‌شود و فوراً از سطح صیقلی و صاف آن پایین می‌چکد. ابرهای سیاه و کبود را از پشت پنجره‌ها می‌بینم که سریع و تند آسمان را می‌پوشانند. انگار که صبرش لبریز شده باشد.

نفس عمیقی می‌کشم و می‌گذارم ریتم نفس‌هایم با پرواز او یکی شود. بال‌های سیاه و مخملینش که بر شیشه‌ها کشیده می‌شود لبخندی پهن می‌زنم. به سمت چشمان سرخش می‌چرخم و او را برانداز می‌کنم. خودش است. منقار زغالی‌رنگ و درازرش را می‌بینم. و چشمان سرخی را که همچون دو زخم خونین در آن صورت سیاه و کدرش جا خوش کرده. می‌توانم صدای زمخت غارغارهایش را بشنوم که از لابه‌لای سیاهی شب بیرون ریخته است.

کلاغ آلن پو حالا با گذر ۲ قرن پشت پنجرۀ اتاق من آمده و خواستار صحبت است.

می‌خندم. بالاخره وقتش رسیده است.

متشکرم پدرجان که بالاخره اجازۀ ملاقت من را با این موجود داده‌ای.

قهوه را یک‌نفسه سر می‌کشم و چفت پنجره را باز می‌کنم. باران با وزش باد به داخل می‌ریزد و همچون سیلی صورتم را می‌خراشد. طوفان سنگین‌تر می‌شود و درختان مقابل خانه را به حرکت در می‌آورد. حرکتی سریع و عجولانه. شاخه‌ها در هم گره می‌خورند و بر تن خانه کشیده می‌شوند.

انگار که چنگال‌های شب به جان روح خانه افتاده باشد.

می‌بینم که کلاغ سرش را به چپ کج می‌کند و نوکش را از هم باز می‌کند. انگار که حرفی برای گفتن داشته باشد. اما در سکوت به سمت من می‌آید. دست می‌برم و سرش را نوازش می‌کنم. تنش نرم است و داغ. همچون هزاران موجود زندۀ دیگری.

کلاغ که از چهارچوب پنجره به داخل اتاق می‌پرد و بر روی بازویم می‌نشیند، پنجره را می‌بیندم. در کثری از ثانیه درختان به سکوتی طولانی فرو می‌روند و طوفان و باران آرام می‌گیرد. ابرهای درهم فرو رفته از یک‌دیگر جداشده و آسمان صاف شب نمایان می‌شود.

کلاغ؛ در سکوت به تماشای من می‌نشیند در حالی که من شعر کلاغ ادگار را در دستم دارم. شعری که چنین می‌گفت:

 

 

خوانش شعر کلاغ با صدای «کریستوفر لی»

 

 

 

کلاغ

نام هنرمند تصویرساز این داستان: «گوستاو دوره»

 

 

ترجمۀ شعر کلاغ:

شبي دهشتناك

خسته و ملول ، غرق در نسخه‌اي شگفت و مرموز

از دانشي فراموش شده ،

در مرز خواب و بيداري،

ناگاه صداي تق‌تقي برخاست

گويا كسي آرام در اتاق را مي‌زد.

زير لب گفتم: «حتم دارم آشنايي است

كه در را مي زند –

همين و ديگر نه».

 

خوب به ياد مي‌آورم

در دسامبر سرد و تيره و غمبار بود.

هر اخگر رو به خاموشي

شبح هولناكش را بر كف اتاق نقش مي‌بست.

مشتاقانه آرزوي فردا را داشتم؛ –

بيهوده كوشيده بودم تا از لابه‌لاي كتاب‌هايم

اندوه را مرهمي يابم –

اندوه از دست دادن لئنور –

همان بانوي بيتا و پرفروغ

كه فرشتگان لئنور مي‌نامندش –

او كه هرگز نتوان نامي درخورشانش يافت.

 

خش‌خش گاه‌گاه و غمگين و ابريشمين هر پرده بنفش

مي‌هراساند مرا

و پُر مي‌كرد مرا از ترسي وهم گون

بي‌هيچ سابقه؛

پس تا تپش‌هاي قلبم فرونشيند

مي‌گفتم و بازمي گفتم:

«حتم دارم آشنايي است در درگاه

كه اذن دخول مي‌خواهد

آشنايي است ناخوانده در درگاه

كه اذن دخول مي‌خواهد؛-

همين و ديگر نه”.

 

زود خود را باز يافتم؛

دگر مردد نبودم،

گفتم: «آقا يا خانم

گستاخي‌ام را ببخشيد؛

آرام‌آرام داشت خوابم مي‌برد

اين‌قدر آرام، اين‌قدر آهسته

تق‌تق در زديد

كه شك داشتم چيزي شنيدم يا نه» –

اينجا بود كه در را كامل باز كردم: –

ظلمات بود و ديگر نه.

 

تا ژرفاي آن ظلمات را با چشمانم مي‌كاويدم،

بسي آنجا انديشناك ايستادم،

مي‌هراسيدم، مردد بودم

و كابوس‌هايي مي‌ديدم كه تا آن‌وقت

احدي جرئت ديدنشان را به خود نداده بود؛

ليك سكوت لاينقطع بود

و سكون نشان از چيزي نداشت،

تنها كلامي كه نجوا مي‌شد «لئنور» بود

كه من برلب جاري مي‌كردم

و پژواكش به من باز مي گشت،

«لئنور» –

تنها اين و ديگرنه.

 

پرتب‌وتاب، پُرسوزوگداز

به اتاق بازگشتم،

اندكي بعد باز تق‌تقي را شنيدم

اندكي بلندتر از پيش،

گفتم: «حتم دارم،

حتم دارم چيزي است پشت پنجره؛

بگذار تا ببينم چه آنجاست

و پرده از اين راز برگيرم –

بگذار قلبم دمي آرام گيرد

و پرده از اين راز برگيرم؛ –

حتم دارم باد است و ديگر نه».

 

با ضربه‌اي  پنجره را گشودم؛

ناگاه با عشوه و ناز،

پرپركنان كلاغي به اندرون پاي نهاد باشكوه

كه نشان از روزگار پاك كهن داشت.

بي‌كم‌ترين كرنشي،

بي‌كم‌ترين وقفه‌اي،

به هيبت نجيب زاده‌اي،

پر زد و نشست بر در اتاق

نشست بر تنديس «پالاس»

درست بالاي دراتاق؛

نشست و نشست و ديگر نه.

کلاغ

آن‌گاه اين پرنده چون شب سياه

با نزاكت و وقار سخت و خشكش

خيال اندوهناكم را به لبخند واداشت.

گفتم: «گرچه كاكلت كوتاه و بريده است،

تو ترسو نيستي.

اي كلاغ كهن سال عبوس!

اي آمده از ساحل شامگاه –

بگو چيست نام شاهانه‌ات

بر ساحل «پلوتوني» شامگاهان!»

و كلاغ قارقاركنان گفت: «ديگر نه».

 

از شنيدن كلامي هرچند بي‌معني و نامربوط،

ازاين پرنده كريه

در شگفت ماندم؛

چون بايد پذيرفت

تاكنون هيچ آدميزاده‌اي

هرگز مفتخر نگشسته است به ديدن پرنده‌اي

بر در اتاق

بر تنديس حكاكي‌شده بر در اتاق

قارقاركنان گويان «ديگر نه».

 

ليك كلاغ،

يكه و تنها نشسته بر تنديس رنگ‌باخته،

تنها اين واژه را به زبان مي‌آورد،

گويا كه جانش را در اين واژه مي‌ريخت.

جز آن هيچ نمي‌گفت

و بال نمي‌جنباند.

نجواكنان گفتم: «دوستان همه پرگرفته‌اند –

فردا او نيز مانند «اميدهايم» تنهايم خواهد گذشت».

باز پرنده قارقاركنان گفت: «ديگر نه».

 

مبهوت از شكستن سكوت

با جواب به جايش،

گفتم: «بي‌شك آنچه كه بر زبان جاري مي‌سازد

همه داشته‌هايش است

كه از صاحب اندوهگینش آموخته است.

صاحبي كه مصائب،

بي‌رحمانه و پياپي بر سرش فرود آمدند

تا اين كه تمام ترانه‌هايش

تا اين كه تمام مرثيه‌هايش از «اميدش»

به يك واژه غمبار تبديل شدند: «ديگر نه – نه».

 

ليك هنوز كلاغ،

جان اندوهگینم را به لبخند وامي داشت.

راست كاناپه را جلوي پرنده، تنديس و در پيش بردم؛

آنگاه لميده بر آن

به پيوند خيالات مشغول شدم

و مي‌انديشيدم كه اين پرنده شوم روزگاران كهن،

اين پرنده سياه و كريه،

اين پرنده رنگ پريده بيمارگون،

چه مي‌خواست بگويد

قارقاركنان «ديگرنه».

 

انديشناك آنجا نشستم

ليك به سِر كلاغ پي‌نبردم،

پرنده‌اي كه چشمان آتشينش اكنون

در قلب من گُر گرفته بود.

لميده آنجا

به جواب اين معما مي‌انديشيدم.

سرم آرام گرفته بود

در آستر مخملين بالشتك

كه روشن بود از نور فانوس.

اما افسوس

«او» اين آستر مخملين روشن از نور فانوس را

ديگر نخواهد فشرد؛ آه، ديگر نه!

لحظه‌ای بعد چنين مي نمود

هوا متراكم است و معطر از عود سوزي نامرئي،

عودسوزي در دستان «سرافيم»

كه دنگ‌دنگ قدم‌هايش بر كف اتاق طنين‌انداز بود.

فرياد برآوردم: «بيچاره!

خدايت به وسيله اين فرشتگان

آرامش و دواي رهايي از خاطرات لئنور را عطا كرده است!

سربكش

لاجرعه اين دواي مهرآميز را سربكش

وفراموش كن لئنور ازدست رفته را»!

كلاغ گفت:«ديگر نه»!

 

گفتم: «اي غیب‌گو!

اي موجود شوم! اي غيب‌گوي خاموش!

چه پرنده باشي و چه اهريمن!

چه فرستاده ابليس

و چه طوفان‌زده

مجبور به فرود در اين صحراي جادو شده

در اين خانه اشباح –

التماست مي‌كنم، راست گو –

آيا در كوهسار «گيليد» مرهمي هست تسكين درد را؟

التماست مي‌كنم، بازگو، بازگو»!

كلاغ گفت: «ديگر نه».

 

گفتم: «اي غيب‌گو!

اي موجود شوم! اي غيب‌گوي خاموش!

چه پرنده باشي و چه اهريمن!

قسم به هفت آسمان

به خدايي كه هر دو مي‌پرستيمش –

بگو به اين روان لبالب از اندوه

در آن دوردستان كه عدن خوانندش،

خواهد توانست درآغوش گيرد دوشيزه‌اي پارسا را

كه فرشتگان «لئنور» مي‌نامندش».

كلاغ گفت: «ديگر نه».

 

برخاستم و فرياد زدم: «اي پرنده!

اي روح خبيث!

اين تك واژه‌ات كلام آخرت خواهد بود با من!

بازگرد به دامن طوفان و ساحل «پلوتوني» شب!

هيچ پر سياهت را

همچون يادگار دروغ روان پليدت

اينجا رها مكن!

مرا در اين انزواي پيوسته تنها گذار!

بلند شو از آن تنديس، بر روي در!

منقارت را از قلبم بيرون آر

و شكل تيره‌وتارت را از در اتاق بزدا»!

كلاغ گفت: «ديگر نه».

 

 

و كلاغ بي‌هيچ حركتي

هنوز هم نشسته است

هنوز هم نشسته است

بر تنديس رنگ‌باخته «پالاس»

درست بالاي در اتاق؛

گويا چشمانش از آن اهريمنند

غرق در خواب و خيال؛

و نور چراغ

افكنده است سايه‌اش را بر كف اتاق؛

روح من نيز دگر برنخواهد خواست

از اين سايه مسطح بر كف اتاق – ديگر نه!

 

 

کاغذ از لابه‌لای دستانم که می‌افتد لرزشی ناگهانی تنم را می‌سوزاند. عرق بر پشت موهایم کپه شده و تا نوک انگشتان پایم پایین می‌خزد.

اولین پرتوی نور خورشید از پشت پنجره بر تن عرق‌کرده‌ام می‌افتند. از جایم می‌پرم و هراسان پلک می‌زنم. به دنبال کلاغ اتاق را واکاوی می‌کنم اما خبری از آن کلاغ سیاه نیست. نه دیگر نیست.

هرچند یافتن پری مخملین و سیاه در کف اتاق مرا می‌خنداند. خنده‌ای عصبی و از سر ترس. من آن کلاغ را دیده‌ بودم. هرچند نمی‌دانم در میان خواب بوده است یا بیداری!

 

 

 

 

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.