خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

ما از مرگ زاده شده‌ایم

«ما از مرگ زاده شده‌ایم.»

آن روز این را گفت و سپس ناپدید شد. گمان کردم که گمش کرده‌ام. گمشده در لابه‌لای افکاری که نمی‌دانم از کجا و چطور ذهنم را پر کرده‌اند. ذهنی که مدت‌هاست از کنترل من خارج شده است.

به‌گمانم چیزی باید در زندگی‌ام تمام شود.

باید تمامش کنم. نمی‌دانم دقیقاً چیست. نمی‌دانم کجاست. خدای من خدایا من اصلاً نمی‌فهمم که خودم را کجا جاگذاشته‌ام.

صبر کن اما دیگر «من» آن‌قدر هم مهم نیستم.

چیزی در من درحال تغییر است. چیزی که سال‌ها پنهانش کرده بودم. خسته‌ام. خسته و آشفته. چیزی در این روح وول می‌خورد. انگار که صدای زمزمه‌هایش را بشنوم. بیخ گوشم است و مدام در ذهنم تکرار می‌شود. همچون تکراری ابدی و بی‌انتها.

نمی‌دانم اما این کالبد زمینی‌ام را نمی‌شناسم. این دست‌ها، این‌پاها. دیگر چشمانم را نمی‌شناسم. رنگ موهایم مگر مهم است که چه بوده است؟ مگر مهم است که آن رشته‌های وزوزی صاف بوده‌اند یا فر؟

من این جسم خاکی‌ام را رها کرده‌ام.

رها کرده‌ام تا دوباره بمیرم. همان‌طور که او می‌خواست. شاید… شاید من دیگر خودم نباشم. من… من تمام زندگی آدمیان را نفس کشیده‌ام. نفسی عمیق به قدمت میلیون‌ها سال. و حالا… حالا انگار که خدایی باشم خسته و آشفته. خدایی که خواستار مرگ مخلوقاتش است.

شاید من خدای مرگ باشم.

ما از مرگ زاده شده‌ایم. ما از مرگ زاده شده‌ایم. ما از مرگ زاده شده‌ایم. تکرارش می‌کنم و انگشتانم را در هوا تاب می‌دهم. انگشتانی ظریف و کوچک را. با پوستی روشن که بر استخوان‌هایش کشیده شده است. انگشتانم را با وزش بادی که از پنجره به داخل می‌ریزد تکان می‌دهم. تنم را کِش می‌دهم و با پیچ‌وتابی یواش آن را به حرکت در می‌آورم. همچون آدمی که به صدای ریتم آرام موسیقی گوش سپرده است. اجازه می‌دهم موهایم در هوا تاب بخورد. نفس‌هایم را می‌شمارم و می‌خندم.

می‌دانم.

از نفس می‌افتم و بر روی زانو خم می‌شوم. دست‌ها زانوهایم را لمس می‌کند و عرق از بدنم پایین می‌چکد.

می‌دانم که ترسیده‌ام.

می‌دانم که به تغییری دیگر نیاز دارم.

می‌دانم که ما از مرگ زاده‌ شده‌ایم.

در همان لحظه آسمان به سایه‌های سیاه مزین می‌شود. سیاهی همچون دستانی غول‌آسا آن صفحۀ همیشه آبی را می‌پوشاند و از پشت شیشه‌ها بر کف اتاق می‌افتد. انگار که کار خودش باشد. انگار که با دستان پهنش خورشید را ربوده باشد. انگار که لبخند بزند. می‌توانم صدای خنده‌هایش را در گوش‌هایم بشنوم. می‌توانم حضورش را احساس کنم. درست در نزدیکی این کالبد خاکی‌ام.

جهان در سیاهی غلیظی فرو می‌رود و سکوت جهانم را پر می‌کند.

باید که بیدار شوم.

اما درد دارد.

بیداری درد دارد و رنج.

و من ترسیده‌ام.

ترسی که حالا روحم را می‌لرزاند و دهانم را خشک کرده‌است.

شاید… شاید نیاز دارم که تا ابد همان‌جا بایستم. درست در مرزی نامشخص میان مرگ و زندگی. میان بیداری و خواب. می‌خواهم آرام باشم اما نیستم.

می‌دانم که باید چیزی در این روحم تغییر کند.

چیزی که از آن وحشت دارم.

این اولین باریست که گمان می‌کنم دیگر «من» مهم نیست.

 «ما» مهم است.

من و هزاران آدمی که خواستار کمک هستند. می‌خواهم دستانشان را بگیرم و کمکشان کنم. نمی‌دانم فکر این کمک کردن‌ها از کجا و چطور در کله‌ام افتاده است.

چرا این فکر لعنتی مرا رها نمی‌کند؟

این تمام چیزی است که می‌خواهم. همان چیزی که بیخ گوشم زمزمه می‌کند و بعد می‌خندد. خنده‌ای که همیشه آرامم کرده.

می‌گوید که باید چیزی را فدا کنم. خودم را؟ عمرم را؟ زمانم را؟ می‌توانم؟ کوتاه نخواهم آمد؟ می‌توانم چیزی را فدا کنم؟

التماسش می‌کنم که بگذار بیدار شوم.

من سال‌ها به انتظار چنین روزی نشسته‌ام. من این روز لعنتی را بو کشیده‌ام. مرا آن شکلی نگاه نکن. خودت گفته بودی که ما این روز را ساخته‌ایم. من و تویی که سال‌ها به انتظارش دوام آورده‌ایم. همچون موجوداتی بالغ در کالبد زمینی‌مان.

دیگر برای فکر کردن دیر است.

من به اندازۀ عمرِ تمامِ این جهان زندگی کرده‌ام. به اندازۀ تک‌تک لحظات کوفتی در تن آدمیان این جهان زندگی کرده‌ام.

می‌خواهم جهانمان را بسازم.

آن جهان لعنتی که قولش را داده بودی. همانی که از دیدنش تنم تیر می‌کشد و روحم از خوشحالی فریاد می‌زند.

اما… اما برای ساختنش شجاعتت را می‌خواهم.

نمی‌شود عصاره‌اش را از تنت بیرون بکشی و آن‌وقت تقدیمم کنی؟ مگر کار تو غیر از این است. فدا کردن خودت برای آنچه که در ذهنمان است؟

لبخندی پهن بر روی لبانم می‌نشیند و پلک‌هایم برهم می‌خورد.

من ترسیده‌ام.

می‌بینی من ترسیده‌ام؟

و تو دوباره در مقابلم ایستاده‌ای. هرچند نه قیافه‌ات چندشناک است و نه غیر انسانی. تو بازتابی از کالبد من هستی.

تو نیامده‌ای که مرا بترسانی.

می‌بینم که دستانت را برای در آغوش گرفتم باز گذاشته‌ای و می‌خندی. خنده‌ای شیرین که به مرگ آغشته شده‌است. می‌توانم بوی زمخت و تلخش را احساس کنم. انگار که از تمام تنت برخاسته باشد. انگار که تو خود آن باشی.

خدای من این ترس است؟ ترسی که گمان می‌کردم به دیوی غول‌پیکر شباهت دارد؟ اما چه باید بکنم؟ خودم را در آغوشش بیندازم و بگذارم که تنم را بمیراند؟

چشمانم را می‌بندم و هوای سرد و نفس‌گیر اطراف را به درون ریه‌هایم می‌کشم. سرمایش گزنده‌ است و دلخراش. انگار که تمام تنم را بسوزاند. انگار که با انگشتانی استخوانی و ناخن‌های بُرنده تنم را خراش بدهد.

آن‌ها انگشتان دست‌های توست.

گلویم از گفتن جملات تیر می‌کشد. سرفه می‌کنم. لعنت به تو که می‌خندی. می‌توانم هیکل مردانه‌ات را از پشت پلک‌های بسته‌ام ببینم. هرچند هنوز واضح نیست. انگار که در پشت مه غلیظی پنهان مانده باشی.

اما… اما می‌شناسمت. آن صورت استخوانی‌ات را می‌شناسم. آن تن ورزیده و بدنت را می‌شناسم. آن موهای طلایی و موج‌دار تو را می‌شناسم. آن مژه‌های بی‌رمق و پلک‌های کشیده‌ات را. می‌دانم که بیضی صورتت آن‌قدر خاص هست که از یاد نبرده باشم. سفیدی پوستی که با گونه‌های سرخ تزیین شده است. تو… تو همانی که با من متولد شده است. همان تکۀ دیگر من. همان سایۀ من.

دوباره می‌لرزم و این‌بار دستانم را مشت می‌کنم. آن‌قدر محکم که ناخن‌هایم در پوست دستم فرو می‌رود. عرق. عرق بر تنم چسبیده و گردنم را می‌سوزاند. گرما به گونه‌ها و گوش‌هایم سرایت می‌کند. گرمایی که در این سرمای هولناک مرا می‌لرزاند.

تو سایه‌ام هستی.

سایه‌ای که در تمام عمر عاشقش بودم.

بودم؟ هنوز هم هستم. مرا نگاه نکن. وحشت می‌کنم.

اما صبر کن. اگر بگذارم لمس دستانت تنم را بکاود من باز هم خودم هستم؟

نه. دیگر خودم نخواهم بود.

 اما چاره چیست؟ اگر تو را پس بزنم به غولی بی‌شاخ‌ودم بدل می‌شوی که به جان روحم می‌افتد. هیولایی بی‌رحم که دیگر لبخندش را نخواهم داشت.

اما مگر مهم است. تو چیزی جز این نیستی. تو سایه‌ای سراسر سیاه و کدری هستی که از ازل تا ابد با من خواهی بود. همانی که با چشمان تماماً سیاه و تاریکش ساعت‌ها به تماشایم می‌نشیند. همانی که ساکت است اما مملو از حرف. همانی که بیخ گوشم زمزمه می‌کند.

خدای من هنوز می‌توانم صدای زمختت را بشنوم که در سرم می‌پیچد. شاید گاهی نتوانم آن صدا را در ذهنم ثبت کنم اما می‌دانم که صاحبش تو هستی. تویی که سراسر وحشتی هستی آرامش‌بخش.

تناقض. بله تو از دنیای تناقض‌ها آمده‌ای و مرا به این تناقض‌ها عادت داده‌ای.

اما حالا چه؟ اگر تو را پس بزنم؟ نمی‌توانم. نمی‌شود. به حضورت نیاز دارم. دیگر برایم اهمیتی ندارد که چه رخ خواهد داد.

می‌خواهم نهایت جهانمان را ببینم. آن را نشانم بده، خواهش می‌کنم!

آه خدایا باید رها شوم. باید از تمام این افکارها رها شوم. باید تمامش کنم. باید چیزی را از دست بدهم. عمر؟ زمان؟ خودم را؟ نمی‌دانم. اصلاً نمی‌دانم چه چیزی درست است و چه چیزی غلط.

خودم را در آغوشت می‌اندازم. می‌گذارم که نفس‌های تو تمام گوش‌هایم را پر کند. دست‌هایت را به دور تنم حلقه کرده و آرام مرا نگه داشته‌ای. نه صحبتی میانمان ردوبدل می‌شود و نه حرکتی. سکوت.

مابینمان به اندازۀ هزاران سال سکوت برقرار می‌شود. سکوتی طولانی و ابدی. دست می‌بری و موهایم را نوازش می‌کنی. از حرکت انگشتانت سرما برخاسته است و تباهی.

اما… اما عجیب است که تنم از وحشت نمی‌لرزد. چرا… چرا بترسم تا زمانی که آغوش سایه‌ام را دارم؟

نمی‌دانم شاید هم ذرات پراکندۀ وحشت را در روحم احساس می‌کنم. اما مگر مهم است؟ مگر مهم است که بخواهم از تو وحشت کنم؟ تو من هستی. تکه‌ای که با من زاده شده است.

تکرار می‌کنی: «ما از مرگ زاده‌شده‌ایم.»

دیگر صدایت هیچ جنسیتی ندارد و از حلق زمینی‌ات بیرون نریخته است. صدایت در جهان منعکس می‌شود.

مرگ.

تولدی دوباره.

زندگی.

شاید که تو خود مرگ باشی؟ امکان دارد؟ نمی‌دانم.

سرم را بر روی شانه‌ات می‌گذارم، نفس‌هایم را می‌شماری. درست شبیه به من. همچون عکس‌العملی متقابل که هم‌زمان رخ بدهد. بدون هیچ واژه‌ای. بدون هیچ صدایی. ما به واژگان نیازی نداریم. ما به زبان زمینی‌ها صحبت نمی‌کنیم.

ما به قلب‌هایمان وابسته‌ایم.

نفس عمیقی می‌کشم و می‌خندم. خنده‌ای بزرگ و پهن. خنده‌ای که صدای بی‌صدایش تمام آسمان و زمین را به لرزه در می‌آورد.

صدای خنده‌ام شبیه به صدای زمخت و دلخراش توست. انگار که درهم حل شده باشیم.

خودت خوب می‌دانی که این خنده از سر وحشت نیست؛ از سرمستی بی‌انتهاست.

حالا تو شمایلی زمینی به خودت می‌گیری. شمایلی که می‌توانم بگویم خودت هستی. همانی که سال‌ها در میان تخیلاتم یافته بودم.

هرچند هردویمان خوب می‌دانیم که این کالبد‌های دروغین برای تجسم بهتر خودمان است.

تو سایه‌ام هستی.

سایۀ منی. «منی» که حضورش را نفس می‌کشیدم. «منی» در شکل‌وشمایل مردانه.

آن تکه‌ای که از حضورش وحشت داشتم. کسی که مرگ را لمس کرده است؛ بارها و بارها. کسی که شرارت از تن و روحش بیرون می‌ریزد و مملو از خطاست. همانی که در عمیق‌ترین سردابه‌های وجودی‌ام زنده‌زنده دفنش کرده بودم. آه خدای من چقدر بی‌رحم بودم. تو را پنهان کرده بودم؟ حضورت را؟ وجودت را؟

حالا از تو کمی فاصله گرفته‌ام. به اندازۀ چند قدم. اما از حرکت بی‌قرار چشمانت اضطراب را می‌خوانم که با جدا شدنم آغاز شده است.

خودت خوب می‌دانی که ما یکی هستیم. من و تو.

می‌بینم که دستت را جلو آورده‌ای و صورتم را نوازش می‌کنی. لمس انگشتان سردت به سان زخمیست عمیق که دردناک می‌نماید، هرچند لذت‌بخش است. خون سرخ که بر گونه‌ام جاری می‌شود سرت را به چپ کج می‌کنی و به چشمانم زل می‌زند. انگار که از زخمی کردن من درد بکشی. پلک‌هایت می‌پرد و نفس‌هایت تند می‌شود. خون را با کف دست پاک می‌کنم و به سرخی باقی‌مانده‌اش زل می‌زنم.

می‌دانم که این بهای زندگی من است.

بهای هم‌آغوشی‌ام با سایه‌ای که سال‌ها رهایش کرده‌ام.

من به اندازۀ تمام آدمیزادهای میرا، میرا هستم.

من و تو درست همان‌طور که پا به این جهان گذاشته بودیم، روزی خواهیم مُرد. درست در یک لحظه و در یک ثانیه. اصلاً مگر زمان مهم است؟

می‌خندم و چشمانم را می‌بندم. سوزشی دیگر در تنم احساس می‌کنم. زخمی دیگر این‌بار در گردنم. ناخن‌هایت پوست گلویم را می‌شکافد و تقریباً تا کتف چپم ادامه می‌یابد. دستانم را مشت کرده‌ام و از شدت درد بر روی پاهایم بالا و پایین می‌پرم. ناله‌ای کوچک سر می‌دهم و سپس چشمانم را باز می‌کنم. چشمان زمینی‌ام را. نمی‌دانم شاید هم چشمان روحم را.

مچ دستت را می‌قاپم. می‌دانم که در مقابلت ناتوانم اما تا می‌توانم بر پوست دستت فشار می‌آورم.

می‌بینم که هنوز می‌خندی. چیزی شبیه به این جمله را بلغور می‌کنم: «تمامش کن، خواهش می‌کنم.»

شبیه به خواهشیت ملتمسانه. شبیه به درمانگیست. شاید که من درمانده و ناتوانم.

به عقب هولت می‌دهم یا گمان می‌کنم که بر تو پیروز شده‌ام.

خدای من مگر می‌شود سایه، آن هیولای سیاه را به عقب راند؟ هیولایی که به مدد ترس‌هایم نفس می‌کشد؟ هان؟

اشک بر پهنای صورتم می‌لغزد و آرام به پایین می‌چکد. هنوز دستت را در مشت گرفته‌ام. آرام ایستاده‌ای در حالی که با چشمان سیاهت به من خیره مانده‌ای.

می‌گویم: «من هیچ راه بازگشتی ندارم.» آه می‌کشم «متشکرم… متشکرم که در تمام این سال‌ها به من شجاعت داده‌ای.»

به هق‌هق افتاده‌ام.

ادامه می‌دهم: «اما صبر کن. باید تمامش کنم. پس تمامش کن. مرا رها کن. از این لحظات غم‌آلود رهایم کن. بگذار دوباره زنده شوم. اما… اما سریع تمامش کن. خسته‌ام. حتی از زجرکشیدن هم خسته‌ام. من خواستار یک بیداری‌ام. بیداری‌ای که تنها از دست تو بر می‌آید.»

لبخند می‌زنی و آن‌وقت نفسی عمیق می‌کشی. تو هم خواستار یک تولد دوباره هستی. این را از احساسات در هوا پراکنده شده بو می‌کشم.

ما خواستار یک شجاعت ابدی هستیم. هرچند ناچاری زخم‌های بیشتری را بر روحم وارد کنی.

در حالی که اشک و خون صورتم را پوشانده به صدای ضرباتت گوش می‌سپارم که مدام بر روحم وارد می‌شود. دیگر نه شیرین به نظر می‌رسد و نه مهربان. جرئت باز کردن چشمانم را ندارم چراکه می‌دانم دیگر خودت نیستی. من به سایه‌ام اجازه داده‌ام تا مرا به سمت مرگ ببرد. مرگی که از آن زاده خواهیم شد.

بله ما از مرگ زاده شده‌ایم.

طولی نمی‌کشد که تن بی‌جانم آرام بر روی زمین پهن می‌شود. صدای نفس‌نفس‌زدن‌‌هایت را می‌شنوم که به هق‌هق بدل شده‌است. انگار که به سوگواری‌ام نشسته باشی. تنم را از روی زمین بلند می‌کنی و بریده‌بریده در گوشم می‌گویی: «از… از این زخم‌ها به خوبی… به خوب استفاده کن!»

و برای آخرین بار سرم را به سینه‌ات می‌چسبانی. درد حالا تمام روحم را بلعیده و توانایی تفکر را از من گرفته است.

می‌دانم که مرگ نزدیک است. درست در مقابلم ایستاده است. شاید هم همین حالا در تنم وول می‌خورد. شاید تو باشی، شاید هم خودم. اما مگر مهم است؟

حالا هر دو می‌خندیم و تکرار می‌کنیم: «ما از مرگ زاده شده‌ایم.»

 

داستان‌های مرتبط: «سقوط در آینۀ بی‌زمان» – «آخرین ملاقات»

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.