خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

اگر دغدغه‌ات نویسندگی است پس نوشتن را زندگی کن

این روزها مدام با خودم تکرا می‌کنم «اگر دغدغه‌ات نویسندگی است پس نوشتن را زندگی کن»

تن خسته‌ام را در کنار در اتاق پهن می‌کنم و می‌گذارم باد بدنم را خنک کند. هنوز آن قرص‌های سرماخوردگی بدنم را شل و روحم را تحلیل برده‌اند. نه می‌توانم پشت سیستم بنشینم و بنویسم و نه خودکار مابین انگشتان دستم می‌ایستد تا دو خطی بر روی صفحه حک کنم.

اما موسیقی ملایمی می‌گذارم و در حالی که با چشمانی نیمه‌باز صفحۀ‌ گوشی را از نظر می‌گذرانم. به حرکات آرام پرده نگاه می‌کنم که با وزرش باد عقب و جلو می‌رود.

آسمان امروز نیمه ابری و گرما کم‌تر است. انگار که آسمان هم همچون بدن من خسته باشد.

اما به‌محض آنکه دوباره و دوباره جملۀ‌ «اگر دغدغه‌ات نویسندگی است پس نوشتن را زندگی کن» را می‌نویسم را تایپ می‌کنم، نفس عمیقی می‌کشم.

از وقتی خودم را تسلیم این راه کرده‌ام بی‌خواب شده‌ام و تقریباً شب‌ها در خواب بیدارم و مدام فکر می‌کنم. مامان می‌گوید آرامش نداری اما برعکس آن‌قدر آرامش دارم که به هیجان بدل شده است.

اصلاً مگر چه چیزی برای از دست دادن دارم؟ من پس از سال‌ها دویدن یک‌جا ایستاده‌ام و حالا ذره‌ذره نوشتن را نفس می‌کشم.

هرچند درد و رنجش از زندگی پیشینم هولناک‌تر است اما می‌چسبد. شبیه به باد خنکی است که پس از هزاران ضربه‌ای که بر تن نامیرای دشمن وارد کرده‌ای بر پس گردنت بوزد‌. تن عرق‌کرده‌ات را خنک می‌کند و موهایت را با خود می‌برد. خون خشک‌شده بر صورتت را پاک می‌کند و زخم‌هایت را التیام می‌دهد. و تو در حالی که نفس‌نفس می‌زنی به آسمان در حال طلوع زل می‌زنی و عرق و خون را از روی پیشانی‌ات پاک می‌کنی.

آن‌وقت سرت را بالا می‌گیری و می‌گذاری آرام دانه‌های اشک بر روی صورت گِل‌آلودت بغلتد. دستانت از ضربات پی‌درپی می‌سوزد و عضلات تنت کِش آمده است اما تو حالا در آرامشی.

اولین نفس‌های نور زرد خورشید بر صورتت افتاده در حالی که آسمان آرام به سمت روشنایی می‌رود‌. می‌توانی حضور هم‌زمان سیاهی و نور را در آن صفحۀ بی‌انتها ببینی که حالا بر بالای سرت سایه انداخته.

بله نوشتن برای من تمام لحظاتیست که درحال نبرد هستم. نبرد با هزاران افکاری که به جان روحم می‌افتند.

و حالا بر روی زانوهایم خم شده‌ام و موسیقی آرام حماسه‌ای را در ذهنم مرور می‌کنم. موسیقی‌ای که برای این‌روزها کنار گذاشته‌ بودم.
‏من چکار کرده بودم؟

‏هیچ کار… من… من خودم را تسلیم نوشتن کرده‌ام. در حالی که نمی‌دانم تهش چه خواهد شد. نه اینکه برنامه‌ای نداشته باشم. همه‌چیز محیاست و برنامه‌ها سرجایشان به انتظار نشسته‌اند. اما ته این راه را نمی‌بینم چون هنوز زود است‌.

اصلاً مگر مهم است که تهش چه خواهد شد؟ این تنها کاری بود که از دستم برمی‌آمد. من اجازه داده‌ام که نوشتم به جای من نفس بکشد. به جای من؟ چه تفاوتی دارد من به آن گره خورده‌ام.

‏دیگر برایم برد و باخت اهمیتی ندارد. من همه‌چیز را رها کردم تا اینجا باشم. همه‌چیزم را. این احمقانه‌ترین تصمیمی بود که عاقلانه گرفتم. وحشتم هر روز بیش‌تر می‌شود اما نه بیشتر از آن روزی که هیچ‌وقت انجامش نداده بودم. من خواستم که نویسنده بودن را زندگی کنم. بفرما این هم زندگی.

‏هوف می‌پرسید چه شکلی است؟ هیچ شکل و شمایلی ندارد. شبیه روزهای عادی سپری می‌شود. همان روزهای آفتابی و گاهی هم برفی‌ و سرد. آدم‌های دنیا همان آدم‌هایند و جهان هم همان جهان.

‏اما دیگر بی‌تفاوت آن‌ها را نگاه نمی‌کنم. من به تماشای جهان نمی‌نشینیم که دقایقم را پر کنم، آن لحظات را لمس می‌کنم. ذره‌ذره جهان اطرافم را.


یادداشت‌های مشابه: گاهی هم از ننوشتن بنویسیمتعهد در نوشتن پوستت را خواهد کَند

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

3 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.