خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

مظنون خیابان ۱۳ شمالی

مظنون خیابان ۱۳ شمالی-داستان کوتاه

سلام مِیا[۱]، کِیت[۲]هستم. ظاهراً خونه نبودی و تلفن رفت رو پیغام‌گیر. فکر کنم ۱۲ بار زنگ زدم. لطفاً هر وقت رسیدی خونه با همین شماره تماس بگیر.

***

-چی شده باز زنگ زدی؟
-آخ خدایا میا دلم هزار راه رفت. خوبی؟
-دلت هزار راه رفت؟ از کی این‌قدر نسبت به خواهرت کوچیکت احساس ترحم می‌کنی ها؟
-میا تو رو خدا شروع نکن.
-تو مگه نمی‌خواستی مستقل باشی؟ پس چرا زندگی من رو به گند می‌کشی؟
-می‌فهمی چی می‌گی؟ من بعد از ۵ سال زنگ زدم و این‌جوری حرف می‌زنی؟
-آره دقیقا می‌فهمم. مشکل همون ۵ ساله. ۵ سال نگفتی من دارم چه غلطی می‌کنم؟ چی می‌خوای؟ از زندگی من چی می‌خوای کیت؟
-زندگیت؟ خدایا میا یک خرده آروم باش بفهمم چی می‌گی.
-اگه می‌خواستی بفهمی هیچ‌وقت من رو ول نمی‌کردی بری. بعد از مرگ بابا و مامان تو در حقم چه کار کردی؟ هان؟ نکنه هوست شده جبران کنی خواهر بزرگه؟
-میا می‌شه خفه شی و آدرس یک جایی رو بهم بدی که ببینمت؟ مثلا خونت؟
-خونم؟ نه نمی‌تونم. شوهرم اجازه نمی‌ده عوضی‌هایی مثل تو بیان تو خونه. من… من حتی نتونستم یک زندگی آبرومندانه برای خودم درست کنم. اگه شوهرم نبود الان آوارۀ کوچه‌وخیابون بودم. فهمیدی؟
-پس بالاخره ازدواج کردی؟ تبریک می‌گم.
-تبریکت بخوره توی سرت. خب که چی الان متوجه شدی؟
-ببین میا من دارم می‌یام پیشت.
-تو غلط کردی بیای. منکه هنوز آدرس ندادم. صبر کن… .
-میا می‌دونم از دست من عصبانی هستی. حق داری. ولی بدون برات نگرانم. باید ببینمت و دربارۀ یک چیزایی حرف بزنیم.

***

-سلامت کجا رفته؟ صبر کن هنوز دعوتت نکردم که بیای تو.
-‏خواهرکم این‌قدر از دست من عصبانی‌ای؟ بذار برات می‌گم. آخ قهوه‌ای چیزی داری؟ چند شبه نخوابیدم و احساس می‌کنم روحم داره از تنم جدا می‌شه. ممنونت می‌شم اگه…
-‏صبر کن.خودت رو به نفهمی نزن. من رو هم خر فرض نکن.
-‏خب من همچین قصدی نداشتم.
-‏پس چرا پشت تلفن چرت‌وپرت گفتی؟
-‏کی؟ من؟ چرت‌وپرت نگفتم. داشتم سعی می‌کردم که…
-‏که؟
-‏می‌ذاری جمله‌ام رو تموم کنم یا همش می‌پری وسط حرفم؟ میا یک مشکلی پیش اومده.
-‏آهان پس مشکلی پیش اومده.
-‏گوش کن. چطوره یک خرده آب خنک بخوری و یا یک قهوه برام بیاری یا خودم برم درست کنم. هوم؟ و بعد بهت می‌گم.

***

-خب این هم قهوه. می‌نالی یا نه؟ من باید برم دنبال پسرم ویلیام.[۳]

-‏خدایا من خاله شدم؟
-‏از چی خبر داشتی که این رو بدونی!
-‏باشه خواهرکم اگه کنایه‌هات تموم شد می‌خوام دو کلمه درست‌وحسابی حرف بزنیم. نگران نباش تا قبل اومدن خانوادت گورم رو گم می‌کنم.
-‏حالا نمی‌خواد گورت رو گم کنی. خب گوش می‌کنم.
-‏مرسی که تو قهوه شکر ریختی. یک مزۀ عجیبی داره. مرسی که حواست به علایقم بود.
-‏حرف بزن کیت!
-‏ببین ماجرا از اونجایی شروع شد که من یک پرونده‌ی جدید گرفتم. یکی از اون عجیب‌هاش. ماجرای یک سری دزدی‌های کوچیک بود که به طرز عجیبی مسخره و بی‌منطق بود. و…
-‏و؟
-‏و طی تحقیقاتی که بچه‌های تیم داشتن متوجه شدم که یکی از آدرس‌های مظنون به اینجا ختم می‌شه. خیابان ۱۳ شمالی.
-‏داری چرت می‌گی دیگه؟
-‏قیافۀ من به کسایی می‌خوره که دارن چرت می‌گن؟
-‏درسته من مثل تو مغز کارآگاهی ندارم ولی می‌فهمم که این یعنی به ما مشکوکی؟
-‏خواهرکم صبر کن. واقعاً نمی‌تونی بذاری حرف بزنم؟
-‏گوش می‌دم.
-‏چیزی که تا الان بیش از ۱۰ بار دزدیده شده دفترچۀ خاطرات یک سری از بچه‌های دبستانی بوده. و خب من دفتر ویلیام رو پیدا کردم.
-‏واستا ببینم. تو بهم گفتی نمی‌دونستی اصلاً ازدواج کردم چه برسه بچه داشته باشم. اصلاً این‌ها کجاش نگران‌کنندس؟
-‏اولاً که اگه حقیقت رو می‌گفتم که چند هفتس زیرنظر دارمت می‌ذاشتی بیام پیشت؟ هوم؟ این ماجرا وقتی نگران‌کننده شد که فهمیدیم بعد از دزدیده‌شدن دفترها بچه‌ها به قتل رسیدن. و من دفتر خاطرات ویلی رو توی دست آخرین بچه‌ای که به قتل رسیده بود پیدا کردم.
-‏خدایا کیت دهنت رو ببند. می‌فهمی چی‌ می‌گی؟
-‏مایا من رو ببخش که رک حرفم رو زدم. اما…
-‏می‌خوام که همین الان بری بیرون. فهمیدی؟
-‏مایا گوش کن. من چندباری با ویلی حرف زدم. می‌دونم چه بچیه و چی تو اون دفترچه نوشته. درواقع ما هیچ چیز مشکوکی پیدا نکردیم که قتل‌ها رو به هم ربط بده جز دفترچه‌ها و بچه‌های دبستانی کل ایالت. پس…
-‏لابد می‌خوای کمکش کنی آره؟
-‏مگه شغل من جز اینه؟
-‏آهان چون شغلته؟ اصلاً ما مگه خانواده‌ات هستیم؟ کیت نمی‌خوام قیافت رو ببینم!
-‏مایا منطقی باش پسرت تو خطره و ما می‌تونیم کمکش کنیم. باشه؟ من نمی‌فهمم چرا این‌قدر داری حماقت به‌خرج می‌دی.
-‏چرا؟ چون هروقت سروکلۀ تو پیدا شد دردسر هم پشت‌سرش اومد تو زندگیم. تو وارد اون ادارۀ پلیس شدی که مامان و بابا تو تصادف مُردن. تو شومی کیت.
-‏فکر کنم دیوونه شدی مایا. متوجه هستی چی گفتم؟ ما می‌تونیم اون قاتل رو بگیریم و قبلش ویلیام رو نجات بدیم بعد تو داری پرت‌وپلا می‌گی؟ تصادف مامان و بابا چه ربطی به من داره؟ کی می‌خوای دست از این خرافات برداری آخه؟
-‏تو حرصشون می‌دادی چون اونا نمی‌خواستن تو اونجا باشی.
-‏ولی یادمه بیشتر تو حرص می‌خوردی. یادت رفته؟
-‏حالا… حالا اومدی رضایت بگیری؟ لابد به رضایت من نیاز داری تا پسرم رو وارد این بازی کثیف کنی؟
-‏رضایت؟ آره یک همچین کلمه‌ای تو سرم بود. ولی از کجا فهمیدی که به رضایت نیاز داریم؟ مایا ویلیام تو لیست اون قاتله و ما می‌خوایم کمک کنیم. می‌شه این رو بفهمی؟
-‏حالا از من چی می‌خوای؟
-‏می‌دونم حرف بی‌خودیه اما اول خون‌سردیت رو حفظ کن. و اینکه با اومدن من به اینجا قطعاً قاتل رو عصبانی کردم. پس سریع‌تر اقدام می‌کنه. اما چاره‌ای نداشتم. باید باهات درمیون می‌ذاشتم. اما تا جایی که شناختیمش کمی حواس‌پرته و کارش نقص داره. پس می‌تونیم یک قدم ازش جلوتر باشیم. و اینکه دوست داره دیده بشه چون از قصد اون دفترچه رو توی دست بچۀ قبلی گذاشته. ما اثر انگشتش رو هم پیدا کردیم.
-‏یعنی چی؟ نمی‌فهمم.
-‏اشکالی نداره که نمی‌فهمی. درکت می‌کنم. فقط با شوهرت چیزی دربارش نگو. ابداً و اصلاً.
-‏پس چه غلطی بکنم؟ من… من ترسیدم… یعنی چی…
-‏بیا اینجا مایا. آره آروم باش خواهرم. اشکال نداره. ما هوات رو داریم. فقط می‌خوام که بهم اعتماد کنی. باشه؟ من این ریسک رو کردم و اومدم پیشت چون باید برای ادامۀ این عملیات به رضایت قلبی تو رو می‌گرفتم.
-‏باید چه کار کنم؟ رضایت چی؟
-‏مایا من رو ببخش مجبورم این کار رو به سرانجام برسونم.
-نمی‌فهمم چی می‌گی کیتتتتت… .

***

-هی سلام… من زودتر اومدم خونه. مایا؟ خوبی؟ مهمون داریم؟
-سلام عشقم. آره… آره خواهرمه.
-‏آه سلام آقای دیویس[۴]. امیدوارم که مهمون‌نوازی خودت رو نشون بدی چون من سریع می‌رم سر اصل مطلب.
-‏هی این دیگه چیه؟ اسلحه؟
-‏کیت داری چه غلطی می‌کنی؟ اون اسلحه رو چرا گرفتی روش؟
-‏مایا گفتم که آدرس خونۀ تو رو پیدا کردیم؟ اصلاً دقیق نیستی خواهرم. حالا از شوهرت بخواه که از خیر جون پسرت بگذره.
-‏چی؟ یعنی چی؟ این چی داره می‌گه فرانک[۵]؟
-‏نمی‌فهمم چی می‌گه. خواهر دیوونۀ تویه.
-‏خودت رو به اون راه نزن. ما اثر انگشتت رو پیدا کردیم. اصلاً بلد نیستی تمیز کار کنی فرانک. همیشه یک ردی از خودت جا می‌ذاشتی. البته به جز هنرنماییت و به جا گذاشتن عمدی اون دفترچه‌ها.
-‏کیت محض‌رضای خدا تمومش کن.
-‏راست می‌گه من هیچ‌وقت درست کار نکردم مایا.
-‏پس داری اعتراف می‌کنی؟ هوم؟
-‏چی داری می‌گی عشقم؟
-‏حق با خواهرته مایا. ولی این رو بگم که من فقط یک دستیار بودم.
-‏بهتر نیست اون چاقویی رو که دیشب از تو کشوی آشپزخونه برداشتی و الان تو کیف سامسونت قاییم کردی بیرون بیاری و این‌قدر کشش ندی؟ می‌تونیم همین جا تمومش کنیم. سعی می‌کنم یک وکیل خوب بگیرم برات که…
-‏چی می‌گه این؟ وکیل چیه؟ چاقو چیه؟ تو گفتی می‌خوای بری با اون چاقو سیم تلفن رو قطع کنی که از شر اون بازاریاب‌ها خلاص بشیم. خدایا فرانک کاش قطع می‌کردی!
-‏آره چون نمی‌خواستم خواهرت بیاد اینجا.
-‏پس چرا این کار رو نکردی فرانک؟ ها؟ چی شد که نقشه‌ای که کشیدی رو عوض کردی؟ فکر کنم اون مغز کوچیکت زیاد کار نمی‌کنه نه؟ حرف بزن دیگه… .
-‏ من دیگه تحمل ندارمممم نه…
-‏مایا عزیزم صبر کن. اون چیزی که تو فکر می‌کنی هم نیست. من فقط یک خرده…
-‏گند بزنن! ببین با خواهر بیچارم چه‌ کار کردی. می‌بینی؟ طفلی از ترس غش کرده. خب حالا قبل از اینکه شلیک کنم بنال اون بچه کجاس؟ الان نباید خونه می‌بود؟ تعجب می‌کردم اگه تو پدرش می‌بودی‌. بیچاره مایا که نمی‌دونست تو باباش نیستی و چقدر زجر کشیده. آخه کدوم پدری همچنین کاری می‌کنه؟
-‏کیت جدی بهت اجازۀ شلیک رو به مظنون‌ها می‌دن؟
-‏زودباش فرانک. خواهرم بیهوش شده و تو داری با من سر چی بحث می‌کنی؟
-‏می‌خوای چه کار کنم؟
-‏بگی که ویلیام کجاست. و اینکه وقتی گفتی یک دستیار بودی یعنی چی؟ برای کی کار می‌کنی ها؟
-بابا تموم شد؟ من خسته شدم از بس منتظر موندم.
-ویلی! تو اینجایی؟ حالت خوبه؟
-‏خب این هم پسر من. اشتباه متوجه شدی کیت. ویلیام پسر حقیقی من و مایاست.
-‏پس اون کارآگاهه که برام گفتی این زنه بود؟ همونی که باهام حرف زده بود؟ فکر نمی‌کردم خالم باشه. می‌تونم من تمومش کنم؟
-‏نه من تمومش می‌کنم. من خواهرشم پس من تمومش می‌کنم.
-‏چی؟ اینجا چه خبره؟ مایا تو کی بیهوش بودی؟ داری چه‌ کار می‌کنی؟ هی چرا احساس کرختی دارم؟ انگار حسابی خوابم می‌یاد!
-‏مایا داشت نقش بازی می‌کرد و تو نفهمیدی کیت. بهش می‌گن نقطه ضعف. اصلاً متوجه‌اش نشدی چون درگیر احساساتت بودی. ما همه با همیم.
-‏بابا چه یکهو فیلسوف شدی! مامان طناب بیارم؟
-‏آره بیار. یادته که دیشب بابات کجا گذاشته؟ زیر اتاق شیروونی. درضمن من تو قهوش سم ریختم.
-‏طناب؟ سم؟ شماها چه مرگتون شده؟ نمی‌فهمم. چرا همه‌چیز داره محو می‌شه؟
-‏ظاهرا سم داره کار خودش رو می‌کنه عشقم. فکر خوبی بود. و مرسی که اون جملۀ فیلسوفانه رو بهم یاد دادی. من برم باغچه رو بِکَنم؟
-‏آخه تو باغچه بابا؟ نه ببریم بندازیمش تو جاده.
-آره من با ویلی موافقم. به خدا که هوش بچه به خودم رفته.
-‏تو جاده؟ هی… هیییی اون اسلحۀ منو بده میا… نه صبر کن… شماها… موبایل من کجاست؟ شماره… شمارۀ… الو رئیس…صدامو داریییی… آره کیتم. گوش…
-‏دختره عوضی. داشت گند می‌زد ها.
-‏مامان گفت خودش بیهوش می‌شه. ولی خوب مشت زدی‌ بابا‌. بذار… بذار من دست‌هاشو ببندم.
-‏خوب سفت کن ویلی. معلوم نیست این خواهر نکبتم چه فکرهایی تو کلشه. هرجا می‌ره زندگی همه رو به گند می‌کشه‌. ولی کور خونده. دیگه نمی‌تونه برای هیچ‌کدومون شوم باشه.
-‏مایا… مایا خواهش می‌کنم… جرمتون رو بیشتر از این نکنین‌. مایا گوش کن…
-‏چقدر خواهرت سگ‌جونه!
-‏و من از همینش خوشم می‌یاد بابا. فکر کنم منم به اون رفتم. ازش خوشم می‌یاد.
-‏آره دیگه ویلی ناسلامتی خالته ها. خوب بستیش؟ این خودش کم‌کم خفه‌خون می‌گیره. درضمن فرانک لطفاً احتیاط کن. چرا وقتی می‌گم تمیز کار کن گوش نمی‌دی؟ اگه تمیز کار می‌کردی مجبور نبودیم یک مأمور پلیس رو بکشیم. فکر کنم باید تا یک مدتی بریم سفر. باید خودمون رو گم‌وگور کنیم.
-‏آره حق داری عشقم. دفعۀ آخری که داشتم جنازه‌ها رو جابه‌جا می‌کردم یادم رفت اثر انگشتم رو پاک کنم.

 


[۱] Meya

] Kate

[۳] William

[۴] Davis

[۵] Frank

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.