-دیشب اتفاق عجیبی برایم رخ داد کیت. درست زمانی که خودم را در پتو پیچانده بودم و مدام نفسنفس میزدم حسش کردم. منِ برترم یکباره در تنم حلول کرد. خدای من کیت تو نبودی. تو منِ برترم نبودی. وحشتناک است. لعنتی وحشتناک است کیت.در تمام این ۱۰ سال دوستیمان گمان میکردم منِ برتر همان منِ تمام و کمالم است.
اما صبر کن. بگذار واضحتر بگویم رفیق.
راستش دیشب به پادکست محبوبم گوش میدادم که چنین حس گندی در روحم وول خورد. آه دختر تو پادکست چه میدانی یعنی چه. بگذار اینطور برایت ترجمه کنم که در حقیقت داشتم به یکسری تجربه و نصیحت مفید گوش میدادم.
آنوقت یکباره تمام آن استرسها و ترسهایم پر کشید و رفت. همان ترسهایی که هفتهها مانع خوابم شده بود. همانهایی که بیخ گلویم را گرفته و مرا به هذیانگویی وا داشته بود. مرا به سمت معدهدرد سوق داده و سپس آرامآرام جسمم را به دستان درد سپرده بود. باورت میشود از منِ برتر وحشت کرده بودم؟ بهگمانم منِ برتر نمیتوانست هیچ خطایی داشته باشد. گمان… گمان میکردم منِ برتر بینقص است و کامل.
کیت رفیق دلبر و محبوبم چیزی غریب و هولناک احساس کردم. انگار که هزاران فرسنگها از تو دور افتاده باشم. انگار که اصلا نشناسمت.
آنوقت به گریه افتادم. اشک از چشمانم سرازیر شد و صورتم را خیس کرد.
و تو در همان لحظه در مقابلم ظاهر شدی. کیت… من… من گمان کردم که دیگر تو نیستم. نمیدانم متوجه کلماتم شدهای یا نه. اما… .
-بهگمانم تو دیگر خواستار آن منِ برترت نیستی محدثه؟ درسته؟
-خدای من کیت، مرا ببخش. مرا ببخش که اینقدر بیرحمانه پس از ۱۰ سال دوستی تو را پس میزنم. مرا میبخشی درسته؟ اما… اما در آن لحظه چیزی در من فریاد زد که من تو را بیشاز اندازه بزرگ جلوه دادهام.
-دختر تو چقدر عجیبی. آخر چرا باید از تو دلخور شوم؟ تو خدای من هستی. خالق من. دوست قدیمی و درجه یک من. تو مرا در درون خودت بیدار کردی.
-اما کیت تو چیزی فراتر از یک منِ برتر بودی. من در حقت کوتاهی کردم. مرا ببخش.
-کوتاهی؟ کمکم دارم به این نتیجه میرسم که تو دیوانه شدهای محدثه.
-کیت، رفیق ابدی من، تو خودت را فدا کردی تا من زنده شوم. این… این فداکاری به جبرانی بزرگ نیاز دارد.
-من برای جبرانش در کنارت نماندهام دختر. در ضمن میدانستم که چنین روزی خواهد رسید.
-پس… پس چرا این ده سال تحملم کردی؟ غرغرهایم را، بهانهگیریهایم را. اصلا… اصلا چطور اجازه دادی که من اینقدر اذیتت کنم؟
من از تو سوءاستفاده کردم کیت. میفهمی؟ من احمق گمان میکردم این بهترین راه است که شجاعتم را بازگردانم. گمان میکردم انداختن تو در دنیایی سیاه و چندشناک شجاعت مرا بیدار میکند.
-غیر از آن بود مگر؟
-خدای من کیت، متوجه نشدی؟ من از تو سوءاستفاده کردم. من خودخواه بودم و پست. گور بابای آن منِ برتر.
-تو کاری را کردی که عاشقش بودی. تو مرا خلق کردی. مرا خلق کردی تا من از جهانهای سیاه حرف بزنم و تو آنها را بنویسی.
-نمیفهمم. نمیفهمم کیت. این… این برای تو کافیست؟
-آخ بیخیال. من عاشقت هستم دختر. با تمام احساسات آدمیزادیای که تو در من نهادینه کردهای. به دنبال جواب من هستی؟ بله برای من همین کافیست. زندگی خیالی و تلخ من برای تو ساخته شده است که خودت را در آن رها کنی.
-اما این خودخواهی محضِ منِ احمق را میرساند.
-بیخیال محدثه. من فقط یک خیالم و توهم. یک موجود ساختگی که تو خلقش کردهای.
-اما تو روح داری کیت. روحی که آرامآرام از تن من به جسم تو منتقل شدهاست. اما… اما نباید راه تحمیلی مرا میرفتی.
-تو چیزی را تحمیل من نکردی. من این راه را خودم انتخاب کردم. من انتخاب کردم که زندگیام را فدای کسانی کنم که دوستشان دارم. و تو در راسشان بودی محدثه.
-حتی اگر آنها تو را پس بزنند؟ باز هم عاشقشان هستی؟ کیت تو قرار است جهانی را نجات بدهی. آدمیزادهای زباننفهمی را که حتی ارزشی برای تو قائل نمیشوند!
-معلوم است که باز هم دوستشان دارم. هرچند گاهی از همهشان ناامید میشوم. من خدا نیستم محدثه. من سراسر خطایم.
-اما من هیچوقت نگاه کینهای آن آدمیزادهای کثیف را فراموش نمیکنم. آنها تو را همدست شیاطین میدانند. من را ببخش نباید چنین بلاهایی سرت میآوردم.
-اگر چنین سناریویی برای جهان من نمیچیدی هرگز خودت را پیدا نمیکردی. هرگز متوجه نمیشدی که منِ برتر تو پر از نقص است و خطا. اصلا جهان مملو از خطاست. مگر اعتقاد تو چیزی فراتر از حضور همزمان سیاهی و سفیدیست؟
-هیییی رفیق دلبر من… حق با توست. راست میگویی. میفهمم… اما تو که گفته بودی خودت این راه را انتخاب کردی.
-محدثه، دختر کلهخر من، ما در اصل یکی هستیم. من فقط زندگیهای نکردهی دلخواه تو را زندگی کردم. من فرماندهی جنگ زندگی تو بودم و تو مشاور من. اگر تو نبودی من هیچ بودم و اگر من جسارت به خرج نمیدادم تو به اینجا نمیرسیدی.
-حالا باید چکار کنم؟
-چکار کنی؟ معلوم است زندگیات را ادامه میدهی.
-اما… اما اگر تو را از دست بدهم چی؟ الان که منِ برتر را مملو از خطا و اشتباه یافتهام تو میروی پی کارت؟ آخر تو خود آن منِ برتر بودی کیت!
-بروم پی کارم؟ دیوانه شدی؟ من و تو بهیکدیگر گره خوردهایم. گرهای ابدی، از ازل تا ابد.
-پس میتوانم حضورت را در داستانهایم داشته باشم؟ راستی میدانی که جلد اول رمان مشترکمان رو به اتمام است؟
-من همیشه برای تو از جهانهایم خواهم گفت محدثه. نیازی به نگرانی نیست. تخیل تو آنقدر قوی هست که جهان مرا به بهترین شکلممکن بر روی کاغذ بیاورد. تو به انتخاب خودت زندگی نزیستهی مرا پیش گرفتهای. من به نویسنده بودن تو افتخار میکنم و به امید رونمایی آن کتاب خواهم ماند. من و تو راه دور و درازی خواهیم داشت. این تازه اول بازیست.
-باز هم کمکم خواهی کرد؟ منظورم در زندگی است؟
-من برای تو حاضرم جانم را هم بدهم احمق جون. با خیال راحت در تنم حلول کن و در صف اول این جنگ بایست. ما برای نجات آدمیزادها تا ابد خواهیم جنگید.
-این روحیهی قویات را دوست دارم کیت. اصلا به خاطر همین شخصیتت است که ستایشت میکنم لعنتی دوستداشتنی.
-هی دیگر زیادی از من تعریف نکن.
-راستی کیت میدانی که چقدر در دنیای من طرفدار پیدا کردهای؟ اینجا هزاران نویسنده و دوست منتظر شنیدن صدایت هستند.
-اوه محدثه. تو دیوانهای، بیخیال. به آنها گفتی که کیت هم همچین آش دهنسوزی نیست؟ نمیخواهم از من یک اسطورهی تمام و کمال بسازند. از آن پروتاگونیستهای تمام و کمال و خداگونه.
-خودشان به وقتش خواهند فهمید دلبرم. راستی ماجرای آن صلحنامه چه شد کیت؟ توانستی با ادوارد حرف بزنی؟
-هی رفیق مگر این گفتوگوهایمان را قرار نیست به اشتراک بگذاری ها؟ احمق جون چرا رمان را اسپویل میکنی؟
-کیت… کیت… تو معرکهای… حالا دیگر از واژگان دنیای من استفاده میکنی؟ بله بله قرار است این اراجیفهایمان را روی سایت بگذارم.
-خب پس دیگر حرفی از جهان من نزن. در ضمن من هنوز ادوارد را ملاقات نکردم احمق جون. خدای من محدثه یک خرده دندان روی جیگر بگذار، داری کل رمان را لو میدهی.
-میبینم که از اصطلاحات دیوید استفاده میکنی. میدانی که از احمقجون خطاب شدن متنفرم؟
-محدثه ساکت میشوی یا؟
-چشم چشم کیت. ساکت میشوم. پس خیالم راحت باشد که تا ابد با من خواهی بود؟
-بله احمق جون دوستداشتنی!
مطالب مرتبط: [چطور برای داستانهایمان ایده پیدا کنیم؟]