خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

خوردن پف‌فیل در تاریکی

 

بر میز مشت می‌کوبد و درحالی که آب دهانش را بر صورت من می‌پاشد می‌غرد: « جواب بده لعنتی. انگیزه‌ات از کشتن آن آدم‌ها چی بوده؟»

انگشتانم را به دور حلقه سرد و فلزی دستبند ‌می‌کشم و همان طور که آرام نفس می‌کشم نگاهش می‌کنم. خندۀ پهن و کشیده‌ای بیخ صورتم نشسته و چشمانم برق می‌زند.

بازپرس کرواتش را شل می‌کند. عرق نشسته بر صورتش را پاک کرده و سپس به دور من می‌چرخد. سایه هیکل بزرگش را می‌بینم که از بیخ دیوار کش آمده و تا این سمت امتداد یافته است. سپس بر دیوارها مشت می‌کوبد و با صدایی خش‌دار ناله می‌کند: «حرف نمی‌زند.»

در با صدای قژقژی باز شده و هوای خنکی به داخل می‌ریزد. انگار که آن بیرون زندگی در جریان باشد. همانکه بازپرس در چهارچوب در می‌ایستد و به نگهبان فحاشی می‌کند آرام زمزمه می‌کنم: «قهوه.»

و به لکه‌های سرخ میز خیره می‌شوم که حاصل زنگ‌زدگی است و کهنگی. دست می‌برم و زبری به‌جا‌ی‌ماندۀ آن را لمس می‌کنم. ناهموار است و زمخت. انگار که سال‌ها از زندگی‌اش می‌گذرد. انگار که دیگر توان ماندن ندارد. یک‌باره بازپرس به سمتم هجوم می‌آورد. موهایم را در میان انگشتانش می‌گیرد و فریاد می‌کشد: «بنال دختره بی‌همه‌چیز ببینم چه گفتی؟»

به رگ‌های برجسته صورتش زل می‌زنم و خط ریشش را تا چانه بزرگش دنبال می‌کنم. می‌گویم: «قهوه… من به خوردن قهوه احتیاج دارم.»

موهایم را رها می‌کند و با چهره‌ای آشفته دستی به چانه‌اش‌ می‌کشد. سپس می‌خندد و گردنش را مالش می‌دهد. انگار که مرا جدی نگرفته باشد. لحظه‌ای ساکت می‌ماند و بی‌حرکت. اما ناگهان از کوره در می‌رود و می‌گوید: «من به احتیاجات تو اهمیتی نمی‌دهم. می‌فهمی؟» و مشتی بی‌رمق بر سرم می‌کوبند.

آهسته پلک می‌زنم و بینی‌ام را بالا می‌کشم. مصمم هستم و جدی. تکرار می‌کنم :«اما من هنوز هم قهوه می‌خواهم تا چیزهایی را که خودت می‌دانی دوباره بازگو کنم.»

مردی دیگر از در به داخل می‌خزد و پیش از آنکه بازپرس به جانم بیفتد او را عقب می‌کشد. هرچند مشتی جانانه نثارم می‌کند و صورتم بر میز کوبیده می‌شود. بوی خون که در بینی‌ام می‌پیچد خنده‌ای بزرگ‌تر برروی لبانم می‌نشیند.

بازپرس را می‌بینم که حسابی کفری شده و تمام تنش از عصبانیت می‌لرزد. آن همکارش که او را از من  جدا کرده می‌گوید: «بهتر است که برایش قهوه بیاوریم وگرنه حرفی نمی‌زند. این لعنتی معتاد قهوه است. همه می‌دانند.»

دست‌های به‌هم‌گره خورده‌ام را باهم بالا می‌آورم و خونی را که بر پیشانی‌ام نقش بسته پاک می‌کنم. دست‌آخر می‌گویم: «ظاهراً همکارت بیشتر از تو شعور دارد مرد. قبلاً این‌قدر پرخاشگر نبودی. تعجب می‌کنم که روزگار چطور تو را به چنین آدمی تبدیل کرده. راستش اگر آن قهوه را بخورم هرچه را که لازم باشد خواهم گفت اما به وقتش و به اندازه. تا جایی که برایت یادآوری شود. همین را می‌خواهی دیگر؟» مکث می‌کنم «برایت از تک‌تکشان خواهم گفت. به گمانم حضور مجدد ما در کنار هم به معنای آمادگی تو برای شنیدن حقایق است بازپرس… »

می‌بینم که بازپرس دست‌وپا می‌زند تا خودش را آزاد و مجدد به سمت من حمله کند. اما همکارش کشان‌کشان او را بیرون می‌برد و مرا در میان سکوتی آرامش‌بخش اتاق تنها می‌گذارد. پیش از آنکه در آهنی اتاق بسته شود فوراً می‌گویم: «شکر فراموش نشود آقایان.»

در با صدای چندشاکی بسته شده و هوای داغِ اتاق تنم را می‌بلعد. سکوت را نفس می‌کشم و عضلاتم را به چپ و راست کش می‌دهم. گردنم از شدت ضربه کمی درد می‌کند و پیشانی‌ام می‌سوزد. اما تمام آن‌ها به پای خستگی مفرط در درون بدنم نمی‌رسد. خستگی تهوع‌آوری که چندسالی هست بر روی شانه‌هایم سنگینی می‌کند. خستگی ناشی از حقایقی که تابه‌امروز مخفی مانده است. حقایقی که به این بازی لعنتی پایان می‌دهد.

می‌توانم بوی تند و شیرین قهوه را از پشت درهای بسته حس کنم که زیر بینی‌ام وول می‌خورد. در باز می‌شود و لیوان بزرگی از قهوه بر روی میز قرار می‌گیرد. دست می‌برم و پس از چرخاندن قاشق در لیوان و حل کردن دانه‌های شکر، آن را یک نفسه بالا می‌برم. داغ است و شیرین. اما ذهنم را آرام می‌کند و زنده.

چهره درهم رفته بازپرس در مقابلم ظاهر می‌شود. موهای مشکی لختش خیس عرق است و یقه‌اش مچاله و چروک . چقدر نگاهش آشناست و چشمانش وحشت‌زده. بوی ترسش را حس می‌کنم که از پشت چهره‌اش بیرون می‌ریزد. کراوات آبی رنگ به زیر بغلش کش آمده و عضلات بزرگش از پشت لباسش نمایان است. سریع و منقطع نفس می‌کشد. دندان‌هایش را بر روی هم می‌فشارد. می‌بینم که حرکات صورتش تغییر می‌کند. انگار که وحشت به صورت دویده باشد. انگار که حسابی مضطرب باشد. با صدایی لرزان می‌گوید: «خب؟»

لیوان را بر روی میز می‌کوبم و با پشت آستین چرکینم دهانم را پاک می‌کنم. می‌گذارم طعم قهوه بر روی لبانم بنشیند. انگار که فعلاً زنده نگم داشته باشد. می‌گویم: «تابه‌حال به خوردن پف‌فیل در تاریکی فکر کرده‌‌ای بازپرس؟»

بازپرس آستین‌هایش را بالا می‌زند و همان طور که خودش را برای حملۀ بعدی آماده می‌کند می‌غرد: «من را بیش‌از این بازی نده بچه. پرونده لعنتی‌ات آن‌قدر سنگین هست که بازگو کردنشان چند روزی طول بکشد. تو دست کم مرتکب ۲۰ قتل شده‌ای. می‌فهمی؟»

انگار که در لابه‌لای کلماتش اضطراب موج بزند. انگار که خودش شک داشته باشد. با تکان دادن انگشت به چپ و راست تذکر می‌دهم: «اشتباه نکن بازپرس. من نه. ما… ما سه نفر. مایی که اسم‌ ماموریت‌‌های خودساخته‌مان را خوردن پف‌فیل در تاریکی گذاشتیم. یادت که نرفته مرد؟ اسمی که من در اوج خوردن پف‌فیل در تاریکی به کله‌ام خطور کرد. همان شب آن اسم را برای برادر کوچکم بازگو کردم. اسم گروهی که به کشتن آدم‌های فاسد ختم می‌شد. خب راستش برادرم مخالفت کرد. اسمش را بیش‌ازحد هنری می‌دانست. آن برادر کله‌خرم ذره‌ای ذوق هنری نداشت. من آن اسم را انتخاب کردم چون کشتن آن آدم‌ها برایم با لذت خوردن پف‌فیل در تاریکی برابری می‌کرد. هوممم. تصورش را بکن بازپرس. انگار که به سینما رفته باشی. چراغ‌ها خاموش است. تاریکی مطلق همه‌جا را بلعیده. تو ظرف پف‌فیل را درمیان دستانت گرفته‌ای و همان طور که سکانس‌های فیلم محبوبت را می‌بینی به نحوۀ کشتن آن بی‌همه‌چیزها فکر می‌کنی. کسی هم از نقشه‌هایت باخبر نمی‌شود. راستش قصد ندارم از کارهای چندشناک آن لعنتی‌ها حرفی بزنم. اصلا بحثم آن عوضی‌ها نیست. به گمانم تو هم تمایلی به شنیدنشان نداری. آخر خودت که در جریانشان هستی؟ نیستی؟ به گمانم می‌شود شباهتی بی‌نقص میان بین خوردن پف‌فیل و کشتن آن پست فطرت‌ها یافت. آن‌ها سزاوار مردن‌اند بازپرس. همه‌شان. من به هیچ‌کدامشان رحم نمی‌کردم و نخواهم کرد. آن‌ها هیچ تفاوتی با شیطان ندارند. خب چه بهتر که یک نفر آن‌ها را بکشد و چه بهتر که ما این کار را می‎‌کردیم. هوم؟»

بازپرس جلوتر می‌آید. صورت عرق‌کرده‌اش زیر نور چراغ برق می‌زند و چروک‌های صورتش فرورفته‌تر به نظر می‌رسد. وحشت کرده است و پلک‌هایش می‌پرد. اما سعی دارد که در برابر ترسش مقاومت کند. ادامه می‌دهم: «تو به دنبال جوابی. و حالا بعد از آخرین ماموریت من را پیدا کردی. اصلا مرا یادت هست؟ خدای من نکند مرا از یاد بردی هان؟ شاید هم اصلا مرا ندیده باشی. بگو ببینم به اندازه تو در تغییر هویت موفق بوده‌ام؟ هان؟ لابد فکر کرده بودی که به تنهایی آن لعنتی‌ها را می‌کشتی؟ هوممم… خوب برای خودت عنوان بازپرس پیدا کرده‌ای. خوب شهرتی دروغین ساخته‌ای. اصلا به کله فندقی‌ات رسیده که پیدا شدن ناگهانی من بعد از این همه سال عجیب باشد؟»

بازپرس بر روی میز می‌نشیند. دست‌هایش را درهم گره کرده  و به من خیره می‌شود. می‌گویم: «برای گروه ما این یعنی خداحافظی. برای تک‌تکمان.»

بازپرس فریاد می‌کشد: «هدف بعدیت کیه؟»

می‌خندم و با تکان دادن سر موهایم را از مقابل چشمانم کنار می‌زنم. به پشتی صندلی تکیه می‌دهم و می‌گویم: «بیخیال مرد. این‌قدر پیچیده‌اش نکن. دستگیری من طبق یک خواسته قلبی بود. خواسته من. می‌خواهی بدانی چرا؟ چون ماموریتمان برای همیشه تمام شد. دیگر کسی در آن لیست نیست جز دو نفر که مرگشان نزدیک است. می‌خواهی با صدای بلند عاقبتشان را فریاد بزنم یا ترجیح می‌دهی فعلا آن را نشوی؟ خدای من تو تو نباید بپرسی هدف بعدیت کیه. این‌قدر احمق نباش. شاید هم به نفعت است که نقش احمق‌ها را بازی کنی.»

جلوتر می‌آیم. نور چراغ نیمی از صورتم را روشن می‌کند. می‌خواهد مشتی دیگر بر صورتم بکوبد اما دست‌هایم را بالا می‌آورم و فوراً  می‌گویم: «باید بپرسی چرا تمامش کردی؟ این سوالی هست که مدت‌‌ها ذهنت را مشغول کرده. می‌فهمم. حسش می‌کنم. اما قبول کن که خودت هم خواستار تمام کردن این ماجرا هستی. درسته؟ خستگی از چشمانت می‌بارد. می‌توانم ترست را بو بکشم. هرچند از شنیدن حقایق شاکی شده‌ای. عصبانیتت را درک می‌کنم. طبیعی است.»

بازپرس به سمتم هجوم می‌آورد. گردنم را گرفته و به عقب و جلو حرکت می‌دهد. نفس‌هایم یکی درمیان شده و گلویم تیر می‌کشد. برای آزاد‌ کرد خودم هیچ تلاشی نمی‌کنم تا آنکه رهایم می‌کند. فریاد می‌زند: «این‌قدر من را به بازی نگیر… جواب بده.»

سرفه می‌کنم و به میز چنگ می‌اندازم. گلویم که صاف می‌شود می‌خندم. خنده‌ای پهن و بزرگ. می‌گویم: «من… من برادرمان را کشتم و این آخرین مامورت پف‌فیل‌خوران در تاریکی بود. کاری را که باید انجام می‌دادم انجام دادم. وقتش رسیده بود که هویتمان را برملا کنم. تو نمی‌توانی با عنوان دروغین «بازپرس» به گندکاری‌هایت ادامه بدهی مرد. تو خودت این بازی را شروع کردی و من تمامش کردم.»

می‌خندم و می‌گویم: «درضمن خوشحالم که بعد از این‌همه سال خواهرت را نشناختی. زیر این نقاب ساختگی‌ و اسم‌ورسم دروغین حسابی شهرت جمع کرده‌ام. درست مانند خودت.»

بازپرس وحشت‌کرده به عقب قدم برمی‌دارد. پلک‌هایش می‌لرزد و دهانش خشک می‌شود. می‌بینم که مدام بر چانه‌اش دست می‌کشد. پرونده‌ام را دوباره می‌خواند و باز مرا از نظر می‌گذراند. نزدیکم می‌شود و چهره‌ام را دوباره می‌کاود. سپس به سمت در می‌رود و از اتاق خارج می‌شود.

فریاد می‌زنم: «لعنت بهت مرد. یعنی از مرگ بردار کوچکمان خبر نداشتی؟ این عوضی‌ها همه‌چیز را بهت نگفته‌اند یا تو قصد نداشتی که باور کنی؟»

دیگر نه فریاد می‌کشد و نه حرفی می‌زند. سکوتش داد می‌زد که وحشت کرده است. من برادرمان را کشته بودم. برادر کوچکمان را. و حالا با مردن من و بازپرس بازی تمام می‌شد. حالا باید منتظر تصمیم نهایی دادگاه می‌بودیم. من و تنها برادر باقی‌مانده‌ام. آب بینی‌ام را بالا می‌کشم و آرام زمزمه می‌کنم: «بالاخره یک نفر باید این گندکاری را تمام می‌کرد. از دستم شاکی نباش.»

می‌بینم که با تنی لرزان از چهارچوب در دور شده و هیکلش آرام آرام در راهرو محو می‌شود.

مابقی کلماتم را به سمت راهرو فریاد می‌زنم: «هی گوشت به من هست؟ این گندکاری خانوادگی بالاخره تمام شد. مامان و بابا حسابی به ما سه نفر افتخار می‌کنند. در دادگاه می‌بینمت. امیدوارم کاغذبازی‌ها زودتر تمام شود چون حال زنده ماندن را ندارم. دیگر ندارم.»

سپس درخواست قهوه مجدد می‌کنم. آخ که چقدر دلم برای خوردن پف‌فیل پنیری تنگ شده‌است. شانسم را امتحان می‌کنم و  ظرف بزرگی از پف‌فیل پنیری را به قهوه شیرین می‌افزایم. اما نه صدایی از بیرون شنیده می‌شود و نه فریادی. انگار که سکوت تمام جهان را بلیعده باشد. انگار که زندگی تمام شده باشد. مگر غیر از آن بود؟

 

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

10 پاسخ

    1. هوممم با ساخت فیلم هالیوددی کوتاه موافقم اما با همکاری دیزنی ابدا… چرا دیزنی؟ (ایموجی خنده) آخه من با دیزنی چندان رابطه خوشی ندارم. منو یاد انیمیشن‌های سیندرلا می‌اندازه انصافا. ببخشید دیگه کمی متعصبی شدم.
      اما متشکرم از توجه شما… خوشحالم که خوب بوده 🙂

  1. دیالوگ‌ها رو خیلی دوست داشتم:) ولی چرا اینقدر آخرش خشن بود؟:))) (ایموجی خنده) با شروع داستان اول فکر کردم داری با شخصیت ساختگی داستانت بحث میکنی بعد کلا دیدم داستان یه چی دیگه بود دوسش داشتم (ایموجی لایک)
    منتظر داستانای بعدی هستیم:)))

    1. به‌به خوش آمدی به سایت بنده… چقدر خوشحالم که اینجا می‌بینمت… . مرسی از کامنت خوبت. 🙂
      هوممم… تمام رازهاش تو دیالوگ‌ها برملا می‌شد دیگه. دیالوگ‌ها خیلی مهمه بودن.
      خشن؟ چون سبکش می‌طلبید. دیگه گذشت اون زمون منا خانم که مدام با خودم حرف می‌زدم. (وی می‌خندد)
      همینکه قافل‌گیر شدی برام کافیه… یعنی درست پیش رفتم.

  2. همه چیز خوب و به اندازه بود.
    دیالوگ، تصویرسازی، تعلیق
    به نظرم نقاط قوت این داستان، این سه تا بود.

    بازپرس تیپ بود که به نظرم اشکالی نداشت. در عوض شخصیت اصلی کاملا پرداخته شده بود. (خیلی پررو بود) 😂

    فضاسازی کمرنگ بود که به گمانم بخاطر خاموشی اتاق بود.

    1. خوشحالم که شما رو اینجا می‌بینم. خوش اومدید.
      متشکرم بابت تحلیل دقیق و خوب شما. سپاس… .
      بله کاراکتر اصلی خیلی پرو بود. پرو که هیچ خیلی هم رو اعصاب بود 🙂
      فضاسازی کمرنگ بود چون باید حال‌وهوای مرموزشو حفظ می‌کرد.

  3. سلام محدثه جان
    خیلی عالی می‌نویسی. کیف کردم. به نظر من که زیاد هم خشن نبود(ایموجی خنده شیطانی).
    اتفاقا یه ایده به ذهنم رسید یه داستان کوتاه از توش دربیارم.
    بعد تموم شدنش برات میفرستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.