دنبالهرو وحشتبرانگیز فیلم درخشش
همان که نام «استیفن کینگ» را در توضیحات فیلم «دکتر اسلیپ» میبینم شتابزده به سمت سایتها حمله برده تا فورا آن را دانلود کنم. اما راستش هرچه خاطرات قبلیام از تماشای فیلمهای اقتباسی کینگ را مرور میکنم، لحظات دلچسبی را به یاد نمیآوردم. سکانسهایی که در پس ذهنم از فیلمهای کینگ شکل گرفتهاند نه آنقدر ماندگارند و نه آنقدر وفادار به خود اثر. باز از اقتباسهای بد و نامتوازن اخیر گلایه میکنم و نام فیلمهایی همچون «قبرستان حیوانات خانگی» و «آن ۲» را در صدر این لیست سیاه ذهنیام قرار میدهم.
سپس خودم را به باد ناسزا میگیرم که چطور جرئت کردهام کتاب را نخوانده به سراغ فیلمهای شلختهوار و کثیف اقتباسی کینگ بروم. امکان ندارد که بتوانید سبک و سیاق استیفن کینگ را با اقتباسیهای کجوکوله ساخته شده در صنعت سینما بشناسید. برای آنکه طعم گس و موزیانهی وحشت خلق شده او را بچشید ناچارید ابتدا به سراغ کتابهایش بروید. و پس از بلعیدن آنها آرام و با احتیاط به سراغ فیلمهای اقتباس شدهاش بازگردید. و یا حدالامکان چند نقد و معرفی از آن بخوانید چراکه یکباره با حجمی عظیم از پرت و پلاگویی و سکانسهای بیگانه با سبک کینگ مواجه خواهید شد.
اما فیلم دکتر اسلیپ به کارگردانی «مایک فلناگان» از همان جنس فیلمهایست که برای یک ساعت و خردهای من را در جایش میخکوب و محو تماشایش کرد. در فیلم نه خبری از اضافهگوییهای تخیلی بود و نه خبری از عروسکهای خیمهشببازی کثیفی که در اکثر فانتزیهای هالیوودی ترسناک دیده میشود. دکتر اسلیپ اقتباسی تروتمیز و البته در ادامه فیلم «درخشش» به کارگردانی «استنلی کوبریک» است که نخود و لوبیاهایش به خوبی جاافتاده و آرامآرام آن را خوشطعم کرده است.
ماجرای این ترسناک دوست داشتنی
ماجرای فیلم به زمانی باز میگردد که «دن تورنس» کوچک پس از از سرگذراندن شبهایی هولناک در هتل اورلوک به همراه مادرش، سرانجام جان سالم به در برده و آنجا را ترک میکند. اما حالا با گذشت نزدیک به ۳۱ سال او مردیست در آستانه سقوط که هیچ کاری جز مصرف مواد و نوشیدن افراطی الکل ندارد. و شروع سقوط دنی با دزدی از زنی جوان و مادری مجرد آغاز میشود که دنی را به فرار وامیدارد. فرار از خودش. فرار از آنچه که هست.
پس به شهری جدید میرود و با «بیلی فریمن» آشنا میشود. بیلی که مردی خیرخواه و انساندوست است به دنی سرگردان پناه داده و خانهای کوچک برایش دست و پا میکند. سپس دنی را به جلسات ترک اعتیاد و الکل دعوت کرده و از دوستی با او لذت میبرد. اما همانکه اثرات بهجایمانده از الکل و مواد بر جسم دنی آرامآرام محو میشود، درخشش مجدد به سراغ او میآید. درست در لابهلای روزمرگیهای او. هرچند به ظاهر بیضرر میماند اما ناخواسته او را به سمت ماجرایی میکشاند که مستقیماً به گذشتهاش گره خورده است.
او با دختری کوچک و ۱۳ ساله به نام «اِبرا استون» از طریق قدرت درخشش آشنا میشود. اِبرا که برخلاف دنی اشتیاق فراوانی به قدرت درخشش دارد، در طی کنکاشها و جستوجوهایش موجوداتی چندشناک و به ظاهر انسانی را میبیند که کشتوکشتارهایشان بیربط به کودکان گمشده اخیر نیست.
او با قدرت درخشش وارد ماجرای قتل پسربچهای میشود که ناخواسته مسیر زندگیاش را دگرگون میکند. آن موجودات به ظاهر انسان که به کولیهای آمریکایی نامیرایی شباهت دارند. آنها که با فرماندهی زنی به نام «رز کلاهبهسر» از درخشش کودکان تغذیه میکنند، از حضور اِبرا در صحنه جرم باخبر میشوند. و رز که به تازگی از تکهتکه کردن جسم و جان کودکی خردسال فارغ گشته اعتراف میکند که در طی مراسم کشتار شاهدی به تماشای آنها نشسته است. پس سعی میکند تا دوباره و دوباره رد اِبرا را گرفته و او را از سر راهش کنار بزند. و اِبرا که حالا در بد مخمصهای گیر افتاده است ناچاراً به سراغ دنی میرود و بدین شکل او را به گذشتهاش باز میگرداند.
بازنگری داستان با طعم منطق
اگر در داستان روایت دقیق شویم، منطق خودساخته درونی داستان را منطقی برنامهریزیشدهای مییابیم که وحشت را ثانیه به ثانیه به خونمان ترزیق خواهد کرد. حتی بیشتر از درخشش کوبریک. به جرئت میتوان سکانس کشته شدن پسربچه بیسبالباز توسط رز کلاهبهسر را یکی از محکمترین دلایل خطرناک بودن این گروه دانست. البته که بازی بینظیر «جیکوب تِرِمبلی» در این لحظات نفسگیر به خوبی ترس و وحشت را به جانمان میاندازد. لحظاتی که مرا بر روی صندلیام میخکوب کرده و اخمهایم را درهم فرو برده بود.
فلاناگان تنها به تخیلات ذهنی خود و آنچه در صفحات کتاب آمده بسنده نکرده است. او تلاشش را در قالب ظرافتهایی ریخته است که لحظه به لحظه جانمان را به لبمان خواهد رساند. شاید در نگاه نخست درخشش چشمان غیرانسانی رز و گروه وحشی او کمی ناپسند به نظر برسد اما با دیدن سکانس بهجا و به موقع کشته شدن پسر بیسبالباز به خوبی جا افتاده و چاشنی ترس را به فیلم میافزاید. دنی تراوس هیچ جوره برای پیوستن به جستوجوی کودکانه اِبرا استون راضی نمیشود. اما با حک شدن ناگهانی واژه «قاتل» بر روی دیوار و یادآروی مجدد تمام خاطرات کودکیاش، برای پایان دادن به این ماجرا مصمم میشود.
بازگشت به هتل نفرینشده اورلوک تصمیمی است که دنی برای رهایی از ماجرای پیشرو میگیرد. فلاناگان تنها به نشان دادن واژه قاتل اکتفا نمیکند و با ظرافت و پیچیدگی بیشتری ما را خواهد کرد. او سکانسی را نشان میدهد که دنی در گیجی حاصل از خواب و بیداری وحشتزده از تخت بیرون پریده و واژه قاتل یعنی « ریردرم» را در آینه میبیند. انگار که به انعکاس کودکی خود در آینه نگریسته باشد. واژهای که او سالها پیش در میان انبوهی از توهم و خیال بر روی در یکی از هزاران در هتل حک کرده بود. هرچند بارها در طول داستان، با درگیریهای ذهنی دنی و دیدن تکههایی از آن هتل نفرین شده روبهرو خواهیم شد.
اما دیدن واژه معکوس شده «قاتل» در آینه همان نقطه فوران احساسات دنی و تصمیم نهایی او خواهد بود. بماند که فلاناگان با مهارتی عجیب و البته جسورانه به بازسازی لحظاتی از گذشته دنی دست زده است. او با تقلید از ظریفترین شکل و شمایل کاراکترهای کوبریک پدر و مادر او را به تصویر کشیده است. و نتیجه کار آنقدر دلچسب از آب درآمده که با نبود «جک نیکسلون» حقیقی در نقش «جک تورنس» به خوبی حال و هوای آن سکانسها را به یاد خواهیم آورد. هرچند پایانبندی او کمی متفاوتتر از نسخه اصلی استیفن کینگ میباشد اما موجب نشده است که ذرهای از محبوبت فیلم را بکاهد.
معرفی فیلم «کلبه» را از اینجا بخوانید.
و یا نقد و بررسی فیلم «من به پایان دادن اوضاع فکر میکنم».