میتونید پیش از خواندن داستان این قطعۀ بیکلام را گوش بدهید.
برایم هیچ اهمیتی ندارد که این باران تهش مرا به کجا میکشاند.
به کدام جاده؟
میخواهم بندهای کولهام را بر روی شانهام محکمتر کنم. محکم و محکمتر.
گوشهایم از موسیقی موزون این باران بیپایان میسوزد و دستهایم از سرمای بیتوقف جهان بیفصل بیحس شده است.
آیا چراغهای اطراف این جاده نامیرا خلق شدهاند؟ نه سوسویی و نه هیچ خاموشیای. انگار که خورشیدِ متقارنِ جهانِ سیاهم باشند.
اینجا نه روز میشود و نه شب. خورشید این جهان همان دو ردیف چراغی است که نورش را از خاطرات آشفتهام وام میگیرد.
باران هم که بیوقفه میبارد و سروصورتم را با آب و گِل تزیین کردهاست. و من در زیر این گِلهای ابدی بیهویت میشوم. آرام و یواش.
اما هرچه پیش میروم کوله بارم سنگینتر و پاهایم سستتر میشود. همچون گیر افتادن در باتلاقی که تو را بیش از این پایین نمیبرد اما رهایت هم نمیکند. انگار که زیر این باتلاق سیاه و کمعمق آسفالت جادهای معمولی پنهان مانده باشد.
باران بر تنم که میبارد آخرین گرمای تنم را از کالبدم بیرون کشیده و در هوا به بخاری سفید و رقیق بدل میکند. گم میشوم. درلابهلای آن سیاهی و باران گم شدهام.
خواستارش بودم؟ نمیدانم.
دیگر چشمانم توان دیدن ندارد. انگار که به اندازۀ هزاران سال به تماشای این جاده نشسته باشم. شانههایم از کولهبار سنگین میسوزد و سرما بدنم را کرخت کرده است.
اما در کولهبار چه بود که حتی حاضر نبودم آن را واکاوی کنم؟ خاطرات؟ گذشته؟ زندگیهایی که از سر گذرانده بودم؟
نه در آن کولۀ سنگین آیندهام را چپانده بودم. آیندهای که دیگر تحمل کردن سنگینی بارش مرا خسته کرده بود.
آه میکشم و کوله را درمیان باتلاق پرتاب میکنم.
استخوانهایم آنقدر خسته هستند که نخواهم کوله را دوباره بلند کنم.
کوله را میگذارم همانجا. درمیان بارانی نامیرا و جهانی متوهم و سیاه.
میگذارمش و لبخند میزنم.
بدونشک اسم این نیمچه داستان را از قطعه دلچسب «اینجا آسمان ابریست» اثر «محمد دارابیفر» گرفتهام.