پس از کلنجارهای پیدرپی سرانجام خودم را وادار کردم که این تن زمینیام را از درون چهاردیواریای به نام اتاق بیرون بکشم. اصلاً بیرون بزنم و اجازه بدهم که نور مستقیم خورشید بر پوست کالبدم بتابد. پس بساط پیادهروی را چیدم و پیش از آنکه تنبلی بر من غلبه کند لبخندی پهن به او زدم.
مسیری ساکت و خلوت را انتخاب کردم و آرام قدم برداشتم. مامان میگوید که تو بلند و تند قدم برمیداری درحالی که با نظرش مخالف هستم. نمیدانم اما شاید به همین علت است که حسابی از کند پیشرفتن متنفرم. شاید اصلا جدیجدی لِنگهایم در تندترین حالت ممکن عرض خیابان را طی میکند و من خودم را به نفهمی میزنم؟ نمیدانم.
موسیقی را زیاد کردم و اجازه دادم تا ریتمِ تندش در تنم تهنشین بشود. رفتم و رفتم تا جایی که ناخواسته متوقف شدم. مات و مبهوت اطرافم را پاییدم. انگار که یک نفر آمده باشد و بازویم را گرفته باشد و درگوشم فریاد زده باشد که بپیچ داخل این کوچه. و از آنجا که در برابر امدادهای غیبی و امسال آن موجودی سرسخت و مقاوم هستم، صدا چندین بار به فریاد متوسل شد.
دستآخر هدفون را به گردنم سُرانده و ماسک نفسگیر را از پشت گوشهایم برداشتم. هوای تازه در کوچه وول میخورد و جهان پیش چشمم مرموز آمد. جلوتر رفتم و نور پدرسوختۀ خورشید را دنبال کردم که از لابهلای درختان درهمتنیده بر روی تنم افتاده بود. بوی گل میآمد و سبزه. انگار که تمام کوچه را به رویایی شیرین آغشته کرده باشند. از همانهایی که سالی یکبار به من سر میزد و با حضورش مرا سرمست میکرد.
جلوتر رفتم و عرض پتوپهن کوچه را آرام طی کردم. صدای آن پرندههای دیوانه از درودیوار کوچه پایین میریخت در حالی که خانهها در سکوت مرا میپاییدند. انگار که از دنیا پرت افتاده باشند. انگار که آن کوچه را فقط برای من ساخته باشند. (عجب خودخواهی هستم)
دست بردم و نور خورشید را یواشکی چنگ زدم. خواستم آن را در کولهام بچپانم و برای ابد با خودم حمل کنم. خدا میدانست که آن لحظه چه چیزی در کلهام وول میخورد. شاید به آن فکر میکردم که این روزهای آشفته به آن نور لعنتی نیاز داشتم. شاید در آن فکر بودم که هرازگاهی سر کوله را باز کنم و فورا تا گردن در آن فرو بروم. انگار که زندگی را یکجا سر بکشم. اما نور خورشید از زیر انگشتانم وول خورد و سپس از من دور شد. آنقدر دور که نتوانستم لمس انگشتانش را احساس کنم.
هرچند کوچه به همان آرامی قبل مینمود. جلوتر رفتم و باغچههای خانهها را از نظر گذراندم. باغچهها از سرسبزی تمام لبریز شده و شکوفهها و گلهای معطر از لابهلایشان بیرون زده بودند. آسمان را که زیرچشمی نگاه کردم ابرها در نظرم کُپهکُپه آمدند و شیرین. انگار که در آن صفحۀ کشیده و بیانتها رهایشان کرده باشند. آن هم رندوم و بینظم.
جلوتر که رفتم همهچیز تغییر کرد. آنقدر سریع که به نفسنفس افتادم. ناخواسته سرم را به راست چرخاندم و در ابتدای کوچهای تنگ و باریک ایستادم. ایستادم و آرام نفس کشیدم. هرچند طولی نکشید که نفسهایم تند و تنم بیحس شد.
آنجا را پیشتر دیده بودم. ماهها قبل. سالها قبل. نمیدانم دقیقا کی و کجا چراکه مدتهاست زمان برایم بیمعنا شده است. دندانهایم را بر روی هم ساییدم و جلو رفتم. جلو و جلوتر. خانهها به همان آرامی قبل بودند و آسمان به همان رنگ و بوی آن تصویر. تصویری که خودم را آن دیده بودم. همان بوی نم باران، همان رنگهای روشن و کدر و همان بافت ساختمانها و همان خیابان لعنتی.
دیده بودمش. من آنجا را دیده بودم. باید تا ته کوچه میرفتم. پس راه افتادم. آنجا برخلاف دیگر کوچهها باریک و البته قدیمی بود. انگار که تکافتاده باشد. انگار که تافتۀ جدابافته باشد لعنتی. انگار که صدایم میزد.
سمت راستم خانهها با ارتفاعی نسبتاً کوتاه قد علم کرده و انگار که به زحمت در جایشان نشسته باشند با فشار درهم تنیده بودند. درها و شیشهها بیرنگ بهنظر میرسیدند هرچند یقین دارم که روح داشتند. هیچکدامشان نه تراسی داشت و نه پنجرۀ بازی. انگار که روح آدمیزادها در تنشان حل شده باشد. انگار که همهشان یکی باشند.
اما سمت چپ جز یکی دو خانۀ کوچک، زمینی پهن و آرام ظاهر شده بود. زمینی که با دیوارهای قهوهای تَرک خورده و سقفی آلومینیومی تزیین شده بود. البته که سیمهای خاردار در ارتفاع کم دیوار نقش بسته بود.
آب گلویم را قورت داد و به دو سمت کوچه همزمان نگاه کردم. کوچه آنقدر باریک بود که میتوانستم با دو دست کشیده دو سمتش را لمس کنم. چرخی زدم و جهت حرکتم را تغییر دادم. خودش بود. دیگر خودش بود. اصلاً امکان نداشت؟ داشت؟ باورش نمیکردم. باید فراموش میکردم. اصلا اهمیتی نداشت که آن را بهخاطر بیاورم اما آن خواب را به یاد آوردم. من دقیقاً در همان موقعیت بودم. دقیقا همان جا. حالا من همان جایی بودم که آن یکی من در خواب ایستاده بود.
چند نفس عمیق کشیدم و سپس هدفون را بر روی گوشهایم گذاشتم. صدای موسیقی را زیاد کردم و در حالی که از کوچه خارج میشدم جزئیات خوابم را به خاطر آوردم. من در آن خواب میخندیدم و هرازگاهی دستهایم را برای پرواز تکان میدادم. میدانم که یونگ از خواب پرواز در این موقعیتها چه برداشتی دارد. برایم مهم نیست. آن خواب به ماهها قبل باز میگرد. یونگ هرچه گفته بود همان ماهها رخ داده بود در حالی که حالا تمام شده است.