خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

نقد و بررسی کتاب «ملکوت» اثر «بهرام صادقی»

راستش کتاب ملکوت را چند روز پیش در طی تحقیقاتی که داشتم یافته بودم. درست در لابه‌لای فهرست بلندبالایی از نویسندگان ژانر مورد علاقه‌ام جا خوش کرده بود و مدام فریاد می‌زد که مرا بخوان. و منِ لجباز و کله‌خر آن‌قدر مقاوت کردم که حالا از زودتر نخواندش پشیمانم. کتابی پیچیده که به داستانی سیاه و البته متوهم آغشته شده است. شاید گاهی ما را به یاد داستان بوف کور جناب هدایت بیندازد. هرچند نوع پرداخت داستانی و ماجرای آن به‌کلی با بوف کور متفاوت است. اما به جرئت می‌توانم بگویم که کتاب طعم و مزۀ اگزیستانسیالیسمی داشته و در کنار توهمات سورئال‌گونه‌ و گروتسک‌وارش به مقولۀ مرگ پرداخته است. هرچند نه پیامش را در صورتتان تف می‌کند و نه در بیان فلسفۀ پنهانش زور و اجباری به خرج می‌دهد.

 

اما بگذارید همین اول و پیش از آغاز ماجرای کتاب ملکوت متذکر بشوم که این یادداشت حاوی اسپویل کل داستان بوده که ممکن است هیچ جوره به مذاقتان خوش نیاید. پس اگر عزمتان را جزم کرده‌اید که اول ملکوت را بخوانید ابتدا از لینک زیر فایل PDF آن را دانلود کرده و سرمستانه جملاتش را سر بکشید. کتاب نازک و خوش‌خوانی است. اگر دست بجنبانید آن ۵۴ صفحه را ۲ ساعته خواهید خواند.

[دانلود رایگان کتاب ملکوت از بهرام صادقی]

 

 

راویت اصلی

بهرام صادقی این نویسندۀ باتبحر داستان را این‌گونه آغاز می‌کند:

«در ساعت یازده شب چهارشنبه آن هفته، جن در آقای مودت حلول کرد.»

این همان شروع طوفانی و البته هوشمندانه‌ایست که از یک داستان عجیب و غریب انتظار می‌رود. بله جن در تن آقای مودت حلول کرده در حالی که دوستان او برای زنده ماندنش تلاش می‌کنند. تن ساکت و آرامش را در صندلی عقب ماشین پرتاب می‌کنند و چند نفری عازم جاده می‌شوند. گفت‌وگویی بینشان شکل می‌گیرد که به خوبی شصخیت‌ها و البته خلق‌وخوق تک‌تکشان را برملا می‌کند. آن‌ها به دنبال یافتن طبیبی ماهر که از قضا جن‌گیری را آموخته باشد سرگردان هستند تا آنکه یکی از آن‌ها دکتر حاتم را پیشنهاد می‌دهد.

 

داستان برای شروع بی‌نظیر و البته با هیجانی آغشته به تعلیق‌ پیش رفته است چراکه ما را با هولناک‌ترین ترس بشر روبه‌رو می‌کند. ترس از اتفاقات ماورایی و حضور جن و البته حلول آن در تن آدمیزاد. هرچند این جن مادرمُرده آن‌قدر بی‌آزار هست که بتواند داستان را به سمتی دیگر بکشاند. به سمتی که نویسنده در لایه‌های پنهان فکری‌اش محفوظ نگه داشته است.

 

در این مابین ما با دکتر حاتم آشنا می‌شویم. او طبیی است نیمه جوان و نیمه سال‌خورده. شعار او در طبابت این است که بعد از نیمه‌شب بیماری نمی‌پذیرد در حالی که خودش تا صبح بیدار است. پشت سر این طبیب حرف‌های زیادی گفته شده که همگی قاتل بودنش را فریاد می‌زنند هرچند کسی از حقایق اصلی بی‌خبر است. مردم روستاها معتقدند که او شاگردهای جوانش را به قتل می‌رساند و سپس از آن‌ها صابون می‌سازد. با این اوصاف جای تعجبی نخواهد داشت که اگر بگویم آن زمزمه‌ها گفته‌اند که حاتم هر چندسال یک‌بار زنی را به همسری خودش درآورده و باز او را هم به همین سبک‌وسیاق می‌کُشد.

کمی در پیش‌روی داستان صبور باشیم. آیا چهرۀ مبهم و چالش‌برانگیز حاتم شما را به کاراکتری مشهور از دنیای سینمای غرب نمی‌اندازد؟ همان روان‌شناس خودشیفته و البته دیوانه‌ای که طمع در خوردن گوشت انسان‌ها دارد؟ منظورم دکتر هانیبال لکتر است.

 

به داستان بازگردیم. بهرام صادقی از همان ابتدای داستان هزاران علامت سوال در ذهنمان ایجاد کرده که البته قصد ندارد به این زودی‌ها جوابشان را تقدیممان کند. این همان مهارت استثنایی در استفادۀ به‌جا از تعلیق است. حاتم به کمک دوستان آقای مودت آن جن نُقلی را از تن آن بیچاره بیرون کشده و او را از بند بیماری رها می‌سازد. و اینجاست که اولین دغل‌بازی حاتم رو شده در حالی که کاراکترهای بیچارۀ داستان از آن بویی نمی‌برند. جن پیامی را از وضعیت نابسمان معده و رودۀ آقای مودت بر روی کاغذ یادداشت می‌کند و سپس از درز در بیرون می‌زند. هرچند آن پیام با گفتۀ دکتر حاتم تناقض داشته و خواننده را گیج می‌کند.

 

در کنار آقای مودت سه دوستی که او را همراهی می‌کنند با نام‌های عجیب در داستان خطاب می‌شوند: مرد چاق، منشی جوان و البته فرد ناشناس. بهرام صادقی با آوردن این نام‌ها نقش و البته نمادهای پنهان شده در پس داستان را به ما نشان خواهد داد.

 

در طی درمان آقای مودت دکتر حاتم جوان ناشناش را به کناری می‌کشد و حقایق را برای او بازگو می‌کند. از نقشه‌های شومش صحبت می‌کند و به شایعات مردم رنگی حقیقی می‌زند. او اعتراف می‌کند که در آن گنجۀ خاک‌گرفته‌اش زهرهای کُشنده‌ای دارد که به صورت آمپول به مردمان بی‌نوا تزریق می‌کند. طهر کُشنده‌ای که پس از تزریق تنها ۷روز فرصت زندگی را به مردم می‌دهد در حالی که هیچ‌کدام خبر ندارند. البته که به خوبی سر همه‌شان را شیره می‌مالد تا آن‌ها خودآگاه به سمت مرگ بکشاند. حاتم به مردم وعدۀ بازیافتن قوای جنسی و یا طول عمری بیشتر می‌دهد و متذکر می‌شود که پس از یک بار تزریق نیازی به تمدید نخواهند داشت.

 

به گمانم حاتم زندگی را سراسر پوچ می‌پندارد و آدم‌ها را احمق و نفهم. به اعتقاد حاتم آدم‌ها از زندگی‌شان لذت نمی‌برند بلکه فقط روزها را بی‌جهت از سر می‌گذرانند. من این‌طور برداشت می‌کنم که حاتم قصد دارد با نشان دادن طعم حقیقی و چندشناکِ مرگ آن‌ها برای زندگی یک هفته‌ای سرخوش کند.

 

در کنار دکتر حاتم داستان در نیمه از زبان شخصی دیگر بیان می‌شود به نام م.ل که حالا در طبقۀ بالای مطب دکتر حاتم بستری است. او همچون دکتر حاتم از شخصیتی عجیب و البته مملو از درد برخوردار بوده که می‌توان او را نقطه مقابلی برای حاتم دانست. م.ل که تمام اعضای بدنش را به خواست خود قطع کرده و حالا در انتظار قطع آخرین عضو تنش یعنی دست راست، خاطراتش را می‌نویسد.

 

دکتر حاتم او را یک مزاحم و البته احمقی می‌پندارد که ممکن است نقشه‌هایش را به هم بریزد. بله م.ل برخلاف دیگر شخصیت‌های داستان نه تنها از مرگ نمی‌ترسد بلکه مشتاقانه به استقبالش می‌رود. البته که م.ل گمان می‌برد که حاتم سال‌ها پیش به سراغ پسرش آمده و او را از زندگی ناامید کرده است. و آن‌قدر بر ذهن آن جوان نفوذ  داشته که سرانجام او را به مرگ راضی کرده است. اما م.ل که به نیت پلید حاتم پی برده شبی دست به کار شده و با دستان خود پسرش را کُشته است. در حالی که خدمتکار او یعنی شوکو آن صحنه را دیده است، م.ل به قطع زبان آن بیچاره روی آورده.

 

م.ل سرافکنده یقین دارد که صدای نحس و نجواگر حاتم است که مدام در سرش پیچیده و او را به چنین گناه‌هایی وا داشته. درست همان لحظات است که به فکر انتقام می‌افتد تا سرانجام زندگی تمام شدۀ پسرش را از او پس بگیرد. او با خوش‌آمدگویی به زندگی اسفناکش در فکر انتقامی است که در پس ذهنش می‌پروراند.

 

هرچند خود دکتر حاتم در میان مرگ و زندگی معلق مانده است. اینکه نمی‌داند کدام ملکوت را بپذیر در حالی که هر دو از دو سمت به تن و روح او فشار می‌آورند. درست همان‌طور که نیمی از تنش فرسوده و نیمی جوان مانده است. کسی که با گرفتن زندگی و جایگزین کردن مرگ برای آدم‌ها سعادتی ابدی خواستار است. درست همان‌طور که آخرین زنش یعنی ساقی را پیش از کشتن به زندگی سعادت‌مند و فرداهای بهتر فرامی‌خواند درحالی که ساقی بی‌گناه و حتی گیج است.

 

نمادشناسی داستان

ممکن است تا به الان حدس زده باشید و با یافتن نشانه‌ها و درکنارهم چیدنشان به جواب رسیده باشید که دکتر حاتم نماد خود مرگ است. او آمده است تا ما را به یاد گناهانی بیندازد که از آغاز بشریت با ما همراه بوده و ما ظاهراً قصد رهایی‌شان را نخواهیم داشت. درست همان‌طور که در آغاز هر فصل نویسنده اشاراتی کوتاه و مختصر به آیات قرآن و انجیل دارد. البته که دیگر نشانه‌ها را می‌توان در دل داستان یافت. اینکه دکتر حاکتم عقیم است و هیچ بچه‌ای از خود ندارد را می‌توان به غیر انسانی بودنش ربط داد. البته که حاتم شنلی سیاه و شکل‌وشمایی عجیب دارد که ما هرگز به سن او در روند داستان پی نخواهیم برد. بله دکتر حاتم کالبدی زمینی دارد اما در حقیقت مرگیست بی‌رحم که خود به سراغ آدم‌ها آمده.

در مقابل م.ل فلک‌زده همان بیچاره‌ای است که می‌توان او را نمایندۀ تمام انسان‌‌های گناهکار  دانست.‌ او که در ابتدای داستتان به انتظار مرگ نشسته است، ذره‌ذره وجودش را مشتاق‌تر نشان می‌دهد. کاراکتر شکو در قالب ناخودآگاه م.ل پا به میدان گذاشته. اوست که از تمام گناه‌های م.ل با خبر است و مدام او را همراهی می‌کند. کاراکتر فرد ناشناس که ما تنها با حضورش در داستان او را می‌شناسیم نه با دیالوگ، همان ناخودآگاه دکتر حاتم در شکل‌وشمایل زمینی‌اش می‌باشد.

 

حال به داستان م.ل باز گردیم. می‌دانیم که او از چه گناهی در رنج است و چطور با این حسِ عذاب‌وجدان به تنش آسیب رسانده. اما او حالا بازگشته تا دوباره به خود فرصتی برای زندگی بدهد. او خواهان زندگیست در حالی که مرگ با باشلق سیاه و صورت عجیبش در انتظار ایستاده است. و اینجاست که به گمان من فلسفۀ اگزیستانسیالیستی از درون داستان بیرون ریخته و به ما هشدار می‌دهد.

 

بهرام صاقی با آوردن کاراکتر م.ل قصد دارد تا پوچی و بی‌معنایی زندگی را در ذهنمان یادآورد شود. کاراکتری که حالا خواستار زندگی و یافتن معنای آن است. م.ل یکباره متوجه خواهد شد حالا می‌تواند معنی‌ زندگی را در لابه‌لای لحظات خود زندگی بیابد. درست در لحظاتی که درحال گذرند و او را روز به روز به مرگ نزدیک‌تر می‌کند. م.ل با همان تن ناقص و بدن بدقواره‌اش درمی‌یابد که پس‌زدن زندگی خود پوچ‌تر از معنی پوچ و خالی زندگی است.

 

هرچند م.ل به سمت آخرین گناه یعنی طمعی تمام‌نشدنی برا زنده ماندن کشانده می‌شود. مانند هزاران هزار آدمی که چنین گناهی را سال‌ها با خود حمل می‌کند. پس با این خیال که حالا می‌تواند طعم طول عمری بیشتر را بچشد حاضر می‌شود تا دکتر حاتم آن زهر را به درون بدنش بفرست. باآنکه نمی‌داند زندگی همین لحظات است نه انتظار پوچ فرداها.

 

نقدهای مرتبط: «ما یک عمر قلعه‌نشین بوده‌ایم»

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.