خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

تو تنها نخواهی بود

جملۀ «تو تنها نخواهی بود» را در صفحۀ خشک‌ و خالی ورد تایپ می‌کنم.

راستش اخلاق بدی دارم که به گمانم دردناک است و مخرب. اخلاقی که به ناامیدی کامل من گره خورده است و به محض پیدا شدن چند انتقاد و قضاوت مرا به مرز نابودی می‌کشاند. این اخلاق گند لعنتی از آنجایی شکل گرفت که خواستم خودم را تماماً دوست داشته باشم. اما هرچه تلاش می‌کردم تا سبک و سیاق خودم را در نوشتن حفظ کنم، درنهایت به نوشتن جملات کلیشه‌ای عامه‌پسند پناه می‌آوردم و بعدش محو می‌شدم. و دست‌آخر با گرفتن چند فیدبک ساده راضی می‌شدم که این هم نتیجه کارت.

اما نه، بیان جملات دیگران‌پسند نه برایم جذاب بود نه و دلچسب. شاید دیگران را راضی و خشنود می‌ساخت اما راستش مرا نابود و سپس له می‌کرد. انگار که سال‌ها به خودم دروغ گفته باشم. انگار که خودم را به دست این و آن سپرده باشم و برای اعتمادبه‌نفسی دروغین تلاش کرده باشم.

از تایپ کردن کناره می‌گیرم و از داخل کمدِ میزکار عودی برمی‌دارم. یکی از آن محبوب‌هایم را از جعبه‌اش بیرون می‌کشم و زیر بینی‌ام می‌گیرم. می‌خواهم بوی خالصش را احساس کنم و بگذارم که در ته حلقم بنشیند. رایحۀ خنک و سردش را نفس می‌کشم. رایحه‌ای که برایم معنای زندگی دارد و حال خوش. شاید هم معنای قدرت و یا حتی جرئت.

سپس کبریت می‌کشم و آن را روشن می‌کنم. اما پس از چند دقیقۀ ناقابل عودِ نیم‌سوز خاموش شده و بوی دلچسبش ناپدید می‌شود. کبریت را مجدد از داخل کشو بیرون می‌آورم و این‌بار جدی‌تر و مصمم‌تر آن عود را روشن می‌کنم. انگار که بخواهم تا ابد روشن بماند. انگار که حرف‌ها داشته باشم با این عود کوفتی. اصلا باید که روشن بماند. باید مقاومتش را حس کنم. تا آخرین لحظه، تا آخرین دقایق. حضورش برایم دلگرمیست و امیدبخش.

به دود پیچ‌واپیچش خیره می‌مانم و آرام پلک می‌زنم. دودی خاکستری رنگ و نرم که آرام و با طمانینه بالا می‌رود و تا سقف ادامه می‌یابد. با خودم تکرار می‌کنم: «می‌مانم. تا ته این ماجرا می‌مانم.» آن‌وقت مسیر دود را از آغاز دنبال می‌کنم. با آنکه سقف کوتاه کتابخانه مانع حرکتش شده است، اما آن را پس زده و با شکستی کوتاه راهش را به بالا از سر گرفته. جدی و مصمم. آرام و یواش.

آب‌بینی‌ام را بالا می‌کشم و تایپ می‌کنم: «من کسی نیستم که به همین راحتی کوتاه بیاید. من اینجایم تا ادامه بدهم. من و هزاران منی که حرف‌ها برای گفتن دارند. من اینجایم تا از جهان‌هایم بنویسم.»

لبخندی کوچک می‌زنم و در حالی که ریتم کوبنده موسیقی را در ذهنم بالا و پایین می‌کنم نفس عمیقی می‌کشم. آن‌قدر عمیق که رایحۀ سرد و خنک عود تا ته حلق پایین برود و تمام روحم را زنده کند.

و به‌محض آنکه جملۀ «تو تنها نخواهی بود» را تایپ می‌کنم روحم به تپش می‌افتد و پلک‌هایم می‌پرد. این اولین باریست که آزادانه می‌گذارم کلمات نوشته شوند. بدون هیچ وحشت و ترسی. من تنها نیستم چراکه آرام‌آرام آدم‌های مشابه‌ام را یافته‌ام. انگار که تکه‌هایی از من باشند. تکه‌هایی از من که حالا می‌خندند و زنده می‌شوند. منی که حالا به تک‌تکشان زل زده و به آن‌ها گوشزد می‌کند که کوتاه نیاید.

 

مطالب مشابه: «چطور داستانی در ژانر وحشت بنویسیم؟»«چطور برای داستان‌های ترسناک خودمان اسم انتخاب کنیم؟»

 

داستان‌هایم را از اینجا بخوانید: آرشیو داستان‌هایم

 

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

2 پاسخ

  1. تو هیچ‌وقت تنها نیستی، نبودی و نخواهی بود😉
    نظرت چیه به عنوان قدمی برای دوست داشتنِ خودت، بیای و به خودت افتخار کنی؟
    چون من به دوستی با تو افتخار می‌کنم و میدونم: درخشش از آن توست.💫

    1. و تو هم همین‌طور اِریا جانم… تو هم تنها نیستی.
      من به داشتنت می‌بالم جانم :)))) داشتن چنین دوست‌هایی شبیه به معجزست… .
      و نظر تو چیه که برای موندن در مسیر بیای و عقب نکشی هوم؟ من تو رو به مبارزه برای رهایی از ترس‌ها و تردیدها دعوت می‎‌کنم… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.