قطار شمارۀ ۱۳ بعد از دور زدن اولین پیچ با صدای هولناک و گوشخراشی در جاده نمایان شد. آفتاب ملایم و گرم را از پشت شیشههای خاکگرفته شیروانی ایستگاه دنبال کردم. گرم و دلچسب مینمود و در این سرمای کشنده کمی آرامم میکرد. گردنم را به درون یقه پالتویم فرو بردم و از پشت موهای آویزان قطار را زیر نظر گرفتم. اولین دانههای درشت برف که بر موهایم نشست قطار نزدیک شد. طولی نکشید که برف تمام تنم را پوشاند و بر روی مژههایم یخ بست.
دستۀ چمدان را زیر انگشتان یخزدهام جابهجا کردم و بینیام را بالا کشیدم. سرما بر تن کوچکم فشار میآورد و استخوانهایم را میسوزاند. باد درلابهلای سرما به گردن عریانم هجوم آورد و تنم را لرزاند. سنگین و آهسته پلک زدم و نفس عمیقی کشیدم. گلویم به خشکی گرایید و تنم از سرما فریاد زد.
قطار که در مقابل چشمانم ظاهر شد توانستم سطح صیقلی و نقرهای رنگش را ببینم که در لابهلای بخار و برف پنهان مانده بود. آن قطار شمارۀ ۱۳ ابداً تغییری نکرده بود. انگار که سرنوشت سیاه خانوادهام را یادآور شده باشد بر خودم لرزیدم و تصاویر را در پس ذهنم مرور کردم.
آرام به جلو قدم برداشتم تا آتکه قطار از حرکت ایستاد. آن طرح شطرنجی و سیاه و سفید سکو را در ذهنم مرور کردم و فوراً خاطراتم را پس زدم. پاهایم را بر روی خانه سفید گذاشته و منتظر باز شدن در ماندم. انگار که سفیدی آن خانههای شطرنجی دلگرمی تازهای برایم بوده باشد.
آنوقت خودم را به داخل واگن انداخته و بر روی تنها صندلی واگن کهنه نشستم. در کنار پنجرهای کوچک که بهزحمت نور بیرون را به نمایش میگذاشت. چمدان را که رها کردم انگشتانم از فرط سرمازدگی خشک شده و بیحس باقی ماند. پلکهایم که برهم خورد حضورش را احساس کردم. درست در مقابلم ایستاده بود و سایۀ کدرش را برتنم انداخته بود.
صدایی غُرید: «بلیت.»
نفسهای تند و خشنش به صدای تلقوتلوق قطار آمیخته شده بود. انگار که جزئی از آن بوده باشد. بلیت را بر کف دستهایش گذاشتم و سرم را آهسته بالا آوردم. چشمان خستهام صورت کشیده و موهای سیاهش را کاوید. موهایی که همچون شاخههای خکشیده درخت از پشت سرش آویزان شده بود.
گذر زمان نه سیاهی موهای بلندش را تغییر داده بود و نه بر پوست سفیدش اثری گذاشته بود. انگار که به کلی از مرگ گریخته باشد. هرچند شکلوشمایل عجیبش نه به زن میمانست و نه مرد. شاید ترکیبی از دو و یا شاید هم هیچکدام. او تنها ۱۳ شومی بود که این بار قصد گرفتن جان مرا داشت. دیدن صورت سفید و چندشناکش کافی تا تمام گذشته را برایم زنده کند.
خندۀ چندشناک و بدقوارهای بر روی لبهای سرخش نشست. گفت: «مطمئنی که میخواهی انجامش بدهی؟ یا میخواهی دوباره پیاده شوی؟ اشکالی ندارد اگر هنوز آماده نیستی. روزی هزار آدمیزاد میبینم که پشیمان میشود.»
فوراً نگاهم را از او گرفتم و به تصاویر مبهم زندگی از پشت پنجرههای قطار چشم دوختم. حتم داشتم که ترسم را بو کشیده و وحشتم را به وضوح میبیند.
درختان درهم گره خورده و کِشآمده بیرون آنقدر مبهم بهنظر میرسیدند که ترسم را تشدید کردند. نفسی عمیق کشیدم و آنوقت گفتم: «میخواهم برای همیشه تمامش کنم.»
صورتش را به گوشهای عریانم نزدیک کرد. نفسهای سردش همچون سایهاش شوم مینمود و سیاه. زمزمه کرد: «تمامش کنی؟ مگر برای همین کار نمیآیی؟ شما آدمیزادها به این سرنوشت شوم گره خوردهاید.»
و با صدایی بلند خندید و سپس ساکت ماند. سکوتی غلیظ و سیاه.
ادامه داد: «همه اینجا میآیند تا تمامش کنند. اینجا قطار ۱۳ است و من هم ۱۳ شوم.»
و دوباره خندید. صدایش تیز و بُرَنده به نظر میرسید. انگار که به تمام تنم هجوم آورده باشد. صدایی زمخت و کَرکننده. وحشتزده نالیدم: «میشود ساکت باشی… لطفا دهانت را…»
پیش از آنکه جملهام تمام شود گلویم را گرفت و مرا از زمین بلند کرد. ناخنهای بلندش را در پوست گردنم فرو برد و سپس به چشمانم زل زد. همان طور که زیر دستانش دستوپا میزدم گفت: «اینجا من هستم که دستور میدهد. اینجا خانه من است. فهمیدی دختر جان؟»
به سرفه افتادم و صورتم به کبودی چندشناکی گرایید. یکباره مرا رها کرد و گذاشت تا تنم بر کف واگن پهن شود. درحالی که گلویم را مالش میدادم و سرفه میکردم گفت: «شوخی کردم. جدیاش نگیر بچه.»
و کف دستهایش را برهم کوبید. موهای بلندش در هوا تاب خورد و صورتم را لمس کرد.
سپس تنش را بر روی صندلی انداخت و ژستی انسانی به خودش گرفت. پاها بر روی هم و دستها درهم گره خورده. اما طولی نکشید که تنش شل و بر روی صندلی آویزان شد. آنوقت گفت: «گاهی شوخطبعیام بالا میزند.» و آهسته به شانهام زد: «کمی شوخی که اشکالی ندارد. اوه… آنقدر از دست من عصبانی نشو دختر.»
و چمدان مرا برداشت. ادامه داد: «هرچه شواهد را بالا و پایین میکنم، میبینم که تو به هیچ عنوان شبیه به برادرت نیستی.»
داشت به قفلهای چمدان ور میرفت تا بتواند آن را کند. چمدان را از لابهلای انگشتان دراز و بدقوارهاش بیرون کشیدم و گفتم: «نه… نیستم.»
چمدان را که پس گرفتم ادامه دادم: «من به هیچکدام یک از اعضای خانوادهام شباهت ندارم. نه برادرم و نه پدر و حتی مادرم. تنها شباهت ما گرهخوردگیمان به وجود نحس توست.»
۱۳ پاهایش را بر روی هم انداخت و آرام سرش را به سمت پنجره چرخاند. انگار که به آفتاب بیرون زل زد باشد. پس از مکثی کوتاه به حرف آمد: «هومممم… از همان دفعه اولی که سوار شدی شناختمت… راست میگویی به هیچکدامشان شبیه نیستی. اما قبول کن که حداقل برادرت شوخطبع و پرانرژی بود. وقتی میدیمش دلم باز میشد. تو زیادی جدی تشریف داری و البته کلهخر.»
دستانم را مشت کردم و همان طور که بر گوشۀ دامنم چنگ انداخته بودم تکرار کردم: «دلت باز میشد؟»
حرکت قطار آرامآرام آهسته شد و سپس در ایستگاه ایستاد. ۱۳ از جایش پرید و همان طور که در را به من نشان میداد گفت: «میتوانی پیاده شوی… یک روز دیگر میبینمت… هوم؟ »
و منتظر ماند. اما پس از آنکه عکسالعملی از سمت من ندید ادامه داد: «پس میخواهی بازی کنی نه؟ میخواهی قوانین سفتوسخت ۱۳ را درو بزنی؟» مکث کرد «دختر بیخیال. دیر یا زود تو هم ناچار میشوی تا خودت را بُکُشی. میفهمی کلهخر جان؟»
بهزحمت از جایم برخاستم و همان طور که لباسهایم را مرتب میکردم، گفتم: «امروز تمامش میکنم.»
و لبخند پهنی برروی لبانم نشاندم. بزرگ و کشیده. قطار دوباره به حرکت درآمد و طولی نکشید که سرعتش زیاد شد. همان طور که تلوتلو میخوردم قفل چمدان را در یک حرکت باز کردم و اسلحۀ نقرهای رنگ را بیرون کشیدم. ۱۳ با چهرهای شاد و هیجانزده براندازم کرد و فریاد کشید: «پس نقشهات این بود نابغه؟»
اما همان که خشم مرا دید از جایش پرید و یقهام را گرفت. غرید: «میدانم در آن کله کوچکت چه میگذرد بچه. محال است که بتوانی از شر ۱۳ خلاص شوی. همۀ آدمیزادها با ۱۳ نحس بزرگ میشوند. همهشان به این قطار میآیند تا جانشان را تسلیم من کنند. احمقبازی در نیاور و کوتاه بیا. این طوری کار خودت سختتر میشود.»
نالیدم: «شوخی ندارم.»
۱۳ دستی بر چانهاش کشید و ابروهایش را بالا انداخت. آنوقت با پشتِدست ضربۀ محکمی بر صورتم نشاند.
اسلحه از زیر دستانم بیرون آمده و آنطرفتر پرتاب شد.
خون سرخی را که از بینیام سرازیر شده بود پاک کردم و پیش از آنکه دوباره حمله کند چاقوی کوچکی را از داخل چکمهام بیرون کشیدم. آن را در هوا تاب دادم و دستآخر زخم عمیقی بر صورتش بهجا گذاشتم.
پوست سفیدش متورم شد و از شدت درد چهرهاش را در هم کشید. فورا دستمال سفیدی را از جیب جلیقهاش بیرون آرود و خون سیاه صورتش را پاک کرد.
بینی بلند و باریکش را را تا داد و آنوقت باقیماندۀ خون سیاهش را مزهمزه کرد. گفت: «کلهخر…»
دوباره که به سمتش حمله کردم دستش را بالا آورد و مانع ضربهام شد. هرچند چاقو تا دسته در کف دستش فرو رفت و همان جا ماند.
گفتم: «نباید از همان اول سر صحبت ر ا با من باز میکردی. اصلا نباید اجازه میدادی…»
خشمگین به میان حرفم پرید: «اجازه نمیدانم که چی؟»
از او فاصله گرفتم و گفتم: «تو اصلا وجود نداری…»
همان طور که چاقو را از کف دستش بیرون میکشید شکایت کرد: «وجود ندارم؟ منظورت چیه؟»
و چاقو را به گوشهای پرتاب کرد.
دست زخمیاش را با همان دستمال کوچک باندپیچی کرد و وقتی با گره محکمی کارش را تمام کرد گفت: « فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی بچه… »
و به سمتم آمد. سایهاش بر دیوارهای واگن کش آمد و تنش بزرگتر به نظر رسید. موهایش از پشت سر بر روی زمین کشیده میشد و آرامآرام همراهیاش میکرد.
۱۳ نفس عمیقی کشید و اسلحه را به سمتم تعارف کرد. گفت: «بیا و خودت را خلاص کن و کار مرا هم کم کن. زود باش. من تمام روز را که وقت ندارم بچه جان.»
فریاد زدم: «نه… تو واقعی نیستی. تو ساختۀ ذهن آدمیزادهایی. ساختۀ ذهن من.»
آنوقت اسلحه را از دستش قاپیدم و فورا شلیک کردم. از درد بر خودش پیچید و درحالی که جای گلوله را در سینهاش لمس میکرد فریاد زد: «تو چه مرگته بچه؟»
همان طور که بر روی پاهایش تلوتلو میخورد به عقب قدم برداشت. قطار از روی ریلهایش بیرون جهید و بر روی زمین غلت خورد. تصاویر در مقابل چشمانم محو و سپس ناپدید شدند. میتوانستم صدای فریادهایش را بشنوم که به صدای فریاد قطار آغشته شده بود. اما پس از آنکه سکوت در گوشهایم شنیده شد چشمانم را بستم. هرچند انگشتان سردش را حس کردم که بر پوست صورتم کشیده میشوند. صدایش را شنیدم که در گوشهایم زمزمه کرد: «من هیچوقت نخواهم مُرد بچه… هیچوقت. نه تا زمانی که آدمیزادها خواستار بودن من باشند.» آنوقت چشمان قرمزش را دیدم که از پشت پلکهای بیرمقم حرکت کرد و آرامآرام از من دور شد. درد تمام تنم را بلعید و استخوانهایم را بیحس کرد.
صدای خندهاش در گوشهایم پیچید. آخرین واژههایش را باد به گوشهایم رساند: «آدمیزادهای کلهخر…»
داستانهای مشابه: «سقوط در آینۀ بیزمان» – «آگهی عجیب»