برای آنکه داستان بیشتر به جانتان بنشیند این موسیقی را تنگش چسباندم.
شاید لازم باشد که داستانی نو بنویسم. داستانی ورای تمام آنچه که تا الان گفتهام. داستانی عمیق که از درونم بیرون ریخته است. از درون خودم نه آن کاراکترهای ساختگی و الکی. نه آن قاتلین و آن هیولاهای چندشناک. از دل نویسندهای که مدستهاست رهایش کردهام و برای نوشتن پوستش را کندهام. شاید جهان وارونه باشد و عجیب.
میخواهم داستانی بنویسم بیسروته و خیالانگیز. رنگهای نقرهای و نارنجی را به آن بیفزایم. شاید کمی هم بنفش قاطیاش کردم. میخواهم تمام داستان به عطر اسطوخودوس آغشته شود و نفسم را در سینه حبس کند. میخواهم ریتم کلماتش ملایم باشد و آرام.
آسمان آن داستان را به رنگ نقرهای بزنم. خورشید را بنفش تصور کنم. شاید دشتی داشته باشم با گلهای نارنجی پنج پر. حتی نمیدانم اسمشان چیست اما میخواهم که باشند. هرچند آسمان به جای زمین و زمین به جای آسان قرار گرفته است و همهچیز برخلاف قانون جاذبه برعکس شده است.
ابرهای کپهکپهشده در آن آسمان کِش آمدهاند و من دست میبرم تا گلهای نارنجی را بچینم. پس ناچارم تا زمین آن دنیا پرواز کنم. پروازی سبک و آرام. طولی نمیکشد که انگشتانم ساقۀ نرم گل را لمس میکند و آن را میچیند. گل را در گوشۀ جیب بارانیام میگذارم به سمت زمین فعلی باز میگردم. انگار که جهت حرکت کالبد زمینیام به دستان خودم باشد.
بوی ملایمی از گل جیبهای بارانی زردم را پر میکند و خورشید نور بنفشش را بر تنم میاندازد. البته که خورشید تا یک دست دراز کردن با من فاصله دارد. اما نمیخواهم آن را در مشت بگیرم. نمیخواهم روشنایی آن دنیای خیالی را خاموش کنم. من اجازه ندارم آن رویا را خراب کنم.
هوا ملایم است و باد در دشت بالای سرم میپیچد. دست میبرم و انگشتانم را در لابهلای ابرها فرو میکنم. انگار که بتوانم آنها را لمس کنم. شاید بدم نیاید که از جایم بپرم و خودم تا گردن در آن ابرها فرو ببرم. میخواهم خودم را به باد بسپارم.
صدای باران را که میشنوم سرم را بالا میگیرم. باران از آن ابرهای نزدیک بر صورتم میچکد و طولی نمیکشد که بارانی آرام و نرم دنیای وارونه را پر میکند. بر روی زمین خاکی پیشرویم قدم میزنم تا آنکه از پشت ابرهایی که حالا تقریبا تا کمرم پایین آمدهاند ریل قطاری را میبینم. قطاری قدیمی اما درحال حرکت. نیمی از ریل و قطار در مه محو شده و باران مانع دیدم میشود.
طولی نمیکشد که به قطار میرسم. اما جلوتر که میروم قطار وارونه را میبینم که درست در آسمان درحرکت است. آسمانی که انتهایش تا بالای سرم امتداد یافته. قطار غولآسا و آهنین سوت میکشد و نزدیک میشود. پیچ ریل درست از سمت راستم گذشته و در مه حل شده است. درحالی که کلاه بارانیام را دو دستی بر روی سرم گرفتهام خودم را کنار میکشم تا قطار رد شود. با نزدیک شدن قطار طوفانی آغاز میشود و قطرات باران به سمت بدنم هجوم میآورد.
عقب میخزم و بر روی پاهایم خم میشوم. قطار با سروصدایی کرکننده به سرعت از روی سرم رد میشود و به سمت چپ میپیچد. سپس آرامآرام ناپدید میشود. بیصدا بر روی زمین دراز میکشم و دستانم را به زیر سرم میسُرانم. میخواهم به تماشای این بینظمی جهان وارونه بنشینم.
شدت بارش باران کمتر شده و حالا نور بنفش خورشید از لابهلای مه و ابر بیرون میریزد. اما نه داغ است و نه سرد. آنقدر ملایم به نظر میرسد که اصلا جدیاش نمیگیرم. میخواهم خالی از تمام افکار آشفته و درهم باشم. میخواهم محو تماشای این جهان بشوم. جهانی که فقط از خوابهایم بیرون ریخته و حتی قدرت داستانگویی هم ندارد. نه کاراکتری در آن دیده میشود و نه حادثهای. نه قهرمانی وجود دارد و نه ضد قهرمانی.
اینجا نیمی از خوابهایست که به دیدنشان عادت ندارم. بوی اسطوخودوس را به درون ریههایم میفرستم و قطرات باران را با پشت دست کنار میزنم و آنوقت میخندم. خندهای که از درون حلق بیصدایم بیرون ریخته. من آنجا ساکت و آرامم. نه دغدغهای دارم و نه حرفی. آنجا جهان ناخودآگاه من در خواب است.
6 پاسخ
چقدر با این نوشته یاد کتاب راهنمای مردن با گیاهان دارویی افتادم.
و منم این روزها دغدغۀ اینکه داستانهام حیاتشون از زندگیم باشه رو دارم. به نظرم نوشتن خاطراتت در قالب داستان خیلی بهت کمک کنه، برای من که اینطور بوده. موفق باشی.
آخآخ از کتاب محبوبم گفتی. من با کتاب خانم عطارزاده مردم و زنده شدم از بس دوستش داشتم. یک رمان جدید هم اخیرا نوشتن به نام «من،شمارۀ سه» اونم خیلی خوبه.
راستش رو بگم اکثر که نه، تقریبا تمام داستانهام الهامگرفته از خوابهام و البته روزمرگیهامه که خب یواشکی چاشنی وحشت رو هم بهش اضافه میکنم چون بشدت به اغراقکردن علاقه دارم.
متشکرم ازت. شما هم همینطور.
کاملا حس توی نوشته به دلم نشست.
با خود فکر کردم چقدر منم دلم میخواد از روتین داستانهایی که مینویسم بیرون بیام و شروع کنم به نوشتن چیزهایی تازه.
و توی اون داستان تازه هیچ محدودیتی واسه ترسیم وقایع نداشته باشم.
و البته نوشتتون به شدت منو یاد یک بیت از موزیکی انداخت: «میخوام آسمونو قرمز کنم خورشیدو آبی»
مرسی
خوشحالم که این احساس رو با تکتک سلولهاتون لمس کردید.
چراکه نه. دنیای نویسندگی فراتر از یک سبک و یک ژانره. تخیلات یک نویسنده رو نمیشه به چیزی محدود کرد. وقتی نویسنده خالق دنیای خودشه، این خودشه که تصمیم میگیره چطوری همهچیز رو تعریف کنه. حتی ممکنه هیچ منطقی پشتش نباشه.
برای تمرین هم که شده حتما امتحانش کنید. بشدت لذت بخشه. موفق باشید.
سلام وقت عالی بخیر باشه
چه سحری توی نوشته هاتون هستش
راستش برای اولین بار هستش این سبک نوشته ها رو خوندم
فوق العاده مسحور شدم
خیلی عالی هستش
متشکرم ازتون…🌱💫
چقدر خوشحالم که این شور و شوق رو در کلماتتون میبینم.
کاش میتونستم به سایتتون سر بزنم. متاسفانه لینکی که برای سایت گذاشتید چیزی نمایش نمیده.