راستش نمیدانم امروز از چه چیزی بنویسم. حتی نمیدانم دقیقاً چه چیزهایی در پس ذهنم تهنشین شده است که حتی سروکلهشان در آزادنویسیها هم پیدا نمیشود. عوضیهای نامرد. حداقل خودتان را نشان بدهید که بدانم چرا تاریخ هفته و یا حتی روز و شب را هم به طرز احمقانهای فراموش میکنم.
اصلاً نمیدانم که چه چیزی را دقیقاً نمیدانم. باز این خودش درد و مرض عجیبیست، لعنت.
اما اشتباه نکن. این نمیدانم ها از سر بیانگیزگی نیست، برعکس از فرط فوران شوق و اشتیاقی است که نمیدانم آن را به خوبی خرج میکنم یا نه. از فرط چالشهایست که خودم را به آنها دعوت میکنم و حسابی خاکی میشوم.
چندین جلد کتاب مختلف را بر روی هم چیدهام و طبق برنامۀ هفتگی برای نوشتن هر پست ناخنکی به تکتکشان میزنم. آنقدر ذهنم از جملات کتابها لبریز شده که همین الان میتوانم از واژگان دهخدا در تقابل جملات تلخ «مارک منسون» صحبت و با چاشنیهای سرخوشانۀ «اسکاول شین» غذا را شور شور کنم.
الان که دقیقتر نگاه میکنم جلد قرمز رنگ کتاب «شاگرد قصاب» را میبینم که از لابهلای کتابها بیرون زده و برایم قیافه میگیرد و باد در غبغب میاندازد پدرسوخه. همین پرافاده چنان طنز تلخش جانم را به لب رسانده که نمیخواهم حتی یک لحظه هم پیش از خواب بخوانمش. از تلخیاش مورمورم میشود. شک ندارم که این کتابها برای خوابیدن نوشته نشدهاند.
چشم میگردانم و کتاب کم قطر «شغل مورد علاقه» جناب «آلن دو باتن» را میبینم که بر روی فرش ولو شده است. انگار که محتوایش از بیحالی و خستگی عجیبی ریلکس کرده باشند و درحال آفتاب گرفتناند. زبانۀ مسی رنگ بوک مارک دستسازم هم از لابهلای صفحاتش بیرون افتاده است.
انگشتان پایم را که تکان میدهم کاغذهای کاهی سیاه شده به هوا میروند و با وزش باد ظهرگاهی تابستان در فضای اتاق جُلجُل میکنند. لعنت. بلند میشوم و هر کدام را از گوشهای در هوا چنگ میزنم و آنها را زیر گیرۀ تخته میچپانم تا باز هوس پرواز نکنند.
آنطرفتر فنجان خالی دمنوش عسل و آبلیمو در نزدیکی کتابها مستقر شده و بِربِر من را نگاه میکند. لحظهای به کلهام خطور میکند که دست ببرم و گردن این فنجان خالی را بچلانم و به او گوشزد کنم که تواناییهایش مفت نمیارزد. چرا درد بدنم را خوب نکرد بیپدر؟
درست در زیرترین لایۀ تپه کتابها دفترهای کاراکترسازیام خاک میخورند. چند روزی هست که آنها را آوردم تا برای داستان جدیدم چند شخصیت بدزدم یا حداقل نحوه شخصیتسازیام را تقلید کنم. اما همانجا در تاریکی و ظلمات خفه شدهاند و یک کلمه هم حرف نمیزنند. لابد لال شدهاند لعنتیها.
و چندین کتاب دیگر بر رو هم تلنبار شدهاند که نه میتوانم عنوانهایشان را از روی عطف بخوانم و نه میدانم که چه هستند. بیچارههای فراموش شده.
آه تخته کوچک لیست کارهایم آن گوشه مظلومانه افتاده و هرازگاهی از فرط غریبگی فینفین میکند. دیروز سر سفارشی گرافیکی آنقدر از خروسخوان صبح یک کله پشت سیستم بودم و طرح زدم که رسماً آن تخته کوچک و چک کردن لیست کارهای روزانهام را فراموش کردم.
اما صبر کن.
فراموش کردم یا خواستم که فراموش کنم؟
فرق زیادیست بینشان.
آگاهانه فراموش کردن و ناخودآگاه فراموش کردن. جالب است نه؟
بینیام را بالا میکشم و به صدای ظهر تیرماهی گوش میدهم که رو به اتمام است. ظهرش که شکرخدا آرام است اما جنبدگانش ناآرام.
دستانم را کِش میدهم و هندزفری گرهخوردهام را از لابهلای کتابها بیرون میکشم که در جلد و صفحات آنها گیر افتاده است. آن را به گوشیام متصل کرده و اولین موسیقی از پلی لیستم را پخش میکنم. میخندم و میگویم: «بیخیال ارزشش را دارد که حداقل خودم را به شنیدن موسیقی دلچسبی مهمان کنم.»
باز هم ناخودآگاه چنین چیزی را به زبان میآورم و آنوقت لبهایم را تَر میکنم. یعنی چه؟ نمیفهمم.
آنوقت جلمۀ نجمه را در ذهنم مرور میکنم. آن روز در جواب سوالم گفت: «محدثه دنبال یک راه مطمئن نباش. نمیتوانی فقط با یک راه آیندهات را تضمین کنی.»
از آن روز جفتک میپرانم درحالی که اشکها را از روی گونههایم پاک میکنم. حرفش دو پهلو بود. دو معنا داشت و من از آن روز به سکوت عجیبی پناه آوردم. انگار که به تماشای دو معنای این ماجرا نشسته باشم. شبیه سوم شخصی که بالأخره از جلد آن اول شخص مونولوگنویس بیرون آمده باشد.
اما باز میخندم. یکی از آن پتوپهنهایش. آن لبخند آنقدر کِش میآید که متوجه نمیشوم چند دقیقهای هست که بیاختیار درحال توصیف کردن حالوروزم و البته کتابهای بیزبانی هستم که این روزها برایم سنگری محکم و مطمئن ساختهاند. سنگری که خودش هزاران راه و اطمینان دیگر برایم ساخته است.
شاید این کمترین اطمینان باشد اما شک ندارم که ضررش کمتر از خوبیهای متواضعانهاش است.