خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

سرنوشت

خودش را از درون سفینه بیرون می‌اندازد. به سنگ‌های کج‌ومعوج نیم‌نگاهی می‌اندازد و به رنگ‌های فسفری پاشیده شده به آن‌ها خیره‌ می‌شود. می‌بینم که صورتش از پشت محفظه شیشه‌ای عرق کرده و پلک‌هایش می‌پرد. نگاهم می‌کند و فورا به سمت دیگری خیره می‌شود. دست‌هایش می‌لرزد و تنش از لرزش به عقب و جلو کش می‌آید. کمی به سمت دره پیش می‌رود. دره‌ای عمیق که انتهایش را ابدا ندیده‌ام. انگار که تا بی‌نهایت جهان کش آمده باشد. انگار که اصلا انتهایی نداشته باشد. عمیق، سرد، چندشناک و تاریک.  آسمان سیاره به کبودی صورت مشت‌خورده بدل شده که با کپه‌ای از گازهای رنگارنگ اشباع شده است. انگار که تابلوی یک اثر هنری مدرن را دیده باشی. اما چندشناک و تهوع‌آور. در اطراف هر توده گاز رنگارنگ ستارهایی کوچک تجمع کرده که تا آن سمت آسمان بی‌انتها کشیده شده‌اند.

با صدای بم و گرفته از پشت محفظه شیشه‌ مقابل صورتش می‌نالد: «شاید راه دیگری باشد. مثلا بتوانیم آن سفینه را تعمیر کنیم؟ هان؟ نظرتان چیست فرمانده؟»

نفس عمیقی می‌کشم. شیشه مقابل صورتم عرق می‌کند و سپس مه سبکی از مقابل صورتم کنار می‌رود. می‌بینم که آسمان به رنگ‌های سبز و سپس به سرخی غلیظی تغییر هویت داده. سپس گردبادی عظیم رخ می‌دهد. انگار که بخواهد تمام تنت را با خودش ببرد و به گوشه‌ای دیگر از این سیاره جهنمی پرتاب کند.

نزدیک من می‌شود. می‌بینم که عرق از صورتش می‌ریزد. از نوک موهای روشن و بینی‌ کوچکش. انگار که حسابی وحشت کرده باشد. صورت مردانه‌اش در زیر انبوهی از ترس پنهان شده است. گردباد بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. همانطور که به سمت ما می‌آید سنگ‌های کوچک و بزرگ را بلند کرده و مایع داخل آن گودال را با خود می‌آورد. می‌بینم که درحال شمارش معکوس است. از ده به یک. شاید هم دعا می‌خواند. نمی‌دانم. می‌گویم: «وقتش رسیده…» مکث می‌کنم: « هیچ راه دیگری نیست. خودت که دیدی. خودت که امتحانش کردی. ما را به این ماموریت فرستادند تا آزمون و خطایی کرده باشند. و نتیجه‌اش؟ تحویل بگیر. به بیگانه‌های آدم‌خوار بدلمان کردند. می‌خواهی به یکی از آن‌ها تبدیل بشوی سرباز؟»

با پلک‌های نیمه‌بازی نگاهم می‌کند. می‌نالد: «نمی‌دانم فرمانده. شاید… شاید بهتر باشد برگردیم داخل و سنگر بگیریم. من از این لعنتی‌ها وحشت دارم. نمی‌خواهم. نمی‌خواهم تکه‌تکه بشوم. آن خلبان را یادتان هست؟ فردریک را می‌گویم. قلبش را بیرون کشیدند و به دندان گرفتند. کثافت‌های مادرمُرده. آن هم جلوی من. جوری دندان‌هایشان نمایان شد که انگار از همان اول هم همانجا در صورت اکبیری‌شان بوده. به خدا که اگر نیامده بودید ناچار بودم تا ابد در کالبد حال‌بهم‌زنشان زندگی کنم.»

از شدت وحشت بر روی زانوهایش خم می‌شود. مصرف اکسیژنش افزایش یافته و حالا آن‌قدر ترسیده که بدنش بی‌حال شده است. ادامه می‌دهد: «باید قبل از آنکه… قبل از آنکه به دستانشان بیفتیم برویم داخل سفینه. معطلشان کنیم.»

با دست بر پشتش می‌کوبم و در حالی که از میان خاک و طوفان آن سمت سیاره را نگاه می‌کنم می‌گویم: «بلند شو سرباز. راه فراری برای ما نیست. قبل از آنکه تکه‌تکه‌ات کنند و روحت را به اسارت دربیاورند تا آرام‌آرام به درون جسم نکبتی‌ جدیدت رخنه کنی، خودت خودت را نجات بده. ما نمی‌توانیم دوام بیاوریم.»

شانه‌هایش را می‌گیرم و از روی خاک بلندش می‌کنم. به سمت سفینه می‌چرخد و همانطور که تلوتلو می‌خورد می‌گوید: «آن راه، راه نجات نیست. من نمی‌توانم. می‌فهمید؟ گوربابای راه حل. می‌روم داخل سفینه پناه می‌گیرم. شاید بیشتر زنده ماندم. اصلا خودم تعمیرش می‌کنم و از این جهنم بیرون می‌زنم. می‌روم. به خدا قسم پایم که به زمین برسد می‌روم و پشت سرم را هم نگاه نمی‌کنم. اما این راه… دیوانگی محض است… باید برگردیم… .»

سرم را به نشانه نه به چپ و راست تکان می‌دهم. نفس عمیقی می‌کشم و دست‌آخر می‌گویم: «اگر انتخاب تو این است، اشکالی ندارد. برو. می‌توانم تو را در جسم یکی از آن‌ها ببینم. آن‌ها به تو امان نمی‌دهند. این را یادت نرود.»

از من فاصه می‌گیرد. فرستنده‌اش را روشن و دوباره خاموش می‌کند. انگار که توانسته باشد به ایستگاه درخواست کمک بفرستد نیشش باز می‌شود.

می‌غرم: «زودباش قهرمان. برو و پناه بگیر. اگر آن کله فندقی‌ات می‌گوید که می‌توانی قهرمان‌بازی دربیاوری پس گوش کن. آزادی که خودت انتخابش کنی. آن دستگاه را هم سیخ نکن احمق. ماه‌هاست که آن را از مرکز قطع کرده‌اند یادت که نرفته؟ این را در کله‌ات فرو کن که آن‌ها ما را اینجا رها کردند تا خودمان نحوه مُردنمان را انتخاب کنیم. پس یا هیکلت را از جلوی چشمم بردار و برو و یا تا آخرش بمان و تصمیتت را عملی کن.»

صدایم در لابه‌لای باد و طوفان گم می‌شود و نگاه‌هایم در پشت مه غلیظی پنهان می‌ماند. می‌بینم که تن بی‌حالش را به سمت سفینه می‌کشاند. تقریبا درحال دویدن است اما در میان گازهای رنگارنگ گم می‌شود. همچون روحی سرگردان که هیچ راهی برای بازگشت به دنیای مردگان خودش نمی‌یابد.

از سر عصبانیت لبخندی می‌زنم و آب گلویم را قورت می‌دهم. بوی چوب سوخته به مشامم می‌رسد. تند و زننده. انگار که داخل کپسول اکسیژنم باشد. هاله‌های رنگارنگ گاز به محفظه شیشه‌ای می‌خورد. همچون دستان آدمیزادی که سر و صورتت را لمس کند. اطرافم را احاطه می‌کنند. احساس سبکی عجیبی تمام تنم را می‌بلعد. انگار که به زمین بازگشته باشم. به دور از این لباس‌ها. به دور از ماموریت‌ها. به دور از انسان‌ها. رها. رها در میان دشتی سراسر سبز. درمیان شکوفه‌های بهاری. انگار که خواب ببینم. شاید بتوانم پرواز کنم. شاید هم معلق در نزدیکی آن سفینه. معلق و چرخان با اکسیژنی که مدام ناچارم باقی‌مانده‌اش را چک کنم. رهایم. به راحتی نفس می‌کشم و بوی شکوفه‌های شیرین گیلاس را حس می‌کنم. می‌روند و می‌نشینند زیر دماغم.

دست می‌برم و هاله‌های رنگی را با دست‌کش‌هایم لمس می‌کنم. رنگ‌ها درهم تنیده شده‌اند و تشخیصشان ناممکن است. می‌بینم که آن سرباز هنوز می‌دود. لحظه‌ای آرام است و لحظه‌ بعد می‌دود. تنش از دور به مورچه کوچکی می‌ماند که با عجله به سمت لانه‌اش بدود.

بوی چوب سوخته بیشتر می‌شود و اخم‌هایم درهم می‌رود. چیزی در آن آسمان می‌غرد. شبیه به غرش ابرهای زمینی. نوری رنگارنگ سراسر آسمان را روشن می‌کند. سپس در یک لحظه قطرات سنگین باران بر سر و صورتم می‌چکد. بارانی به رنگ سیاه. همچون قیری غلیظ که از آسمان ببارد. انگار که بخواهد تمام تنم را درسیاهی خودش غرق کند. باید این تصمیم را به پایان برسانم. باید به انتخابم پایبند باشم. می‌بینم که باران قیرگونه تمام آن دره و سنگ‌‌ها را به سیاهی می‌کشاند. به لباس سفیدم می‌نگرم. از سر انگشتانم سیاهی می‌بارد و محفظه شیشه‌ای صورتم مات و کدر شده است.

لمش دست‌هایش را بر روی شانه‌هایم که احساس می‌کنم تنم می‌لرزد و پلک‌هایم می‌پرد. می‌توانم نفس‌هایش را در بیخ گوشم احساس کنم. دست می‌برم و آرام و بااحتیاط محفظه شیشه‌ای را برمی‌دارم. به محض آنکه هوای آنجا را تنفس می‌کنم به سرفه می‌افتم و تمام ریه‌ام تیر می‌کشد. انگار که سوزن‌های بُرنده‌ای را بلیده باشم. انگار که در ته حلقم گیر افتاده باشند. بر روی زانوهایم خم می‌شوم. به گلویم چنگ می‌اندازم و سعی می‌کنم از آن درد بکاهم.

صدایش را می‌شنوم: «بگذار کمکت کنم.»

دست‌هایم را مشت می‌کنم و بر خاک زمخت و خشن چنگ می‌اندازم. شانه‌هایم را می‌گیرد. از روی خاک بلندم می‌کند. بازوهایم را می‌فشارد. انگشتانش کشیده و کاملا سفیداند. با پشت دست خون جاری شده از چشمانم را پاک می‌کنم. موهایم را کنار می‌زنم و در حالی که بر روی پاهایم می‌لرزم می‌خندم. خنده‌ای کِش‌دار تا بناگوش. صورت بی‌چهره‌اش بر روی چشمانم متمرکز شده است. انگار که لبخند زده باشد احساسش می‌کنم. بر صورتم دستی می‌کشد و لب‌هایم را لمس می‌کند.

صدایش را درگوش‌هایم می‌شنوم: «بهترین انتخابت بود دختر.»

باران قیر آن گردی بی‌چهره‌اش را پوشانده هرچند می‌توانم احساساتش را تشخیص بدهم. می‌توانم نگاهش خیره‌اش را احساس کنم. تند و زننده. سیاه و تلخ. اما آشنا و ذره‌ای انسانی. می‌گویم: «تا به حال به واژه سرنوشت فکر کردی؟»

«می‌خواهی یک سخنرانی طولانی را آغاز کنم؟ به گمانم فرصتش را نداشته باشیم.»

دست‌های استخوانی‌اش را لمس می‌کنم. سرد و زمخت است. می‌گویم: «مانند انسان‌ها احساس داری. هیچ‌وقت آن را به زبان نیاورده بودم؟ انگار هنوز انسانیت درونت ریشه دارد.»

هنوز می‌لرزم اما لبخندی دیگر تحویلش می‌دهم.

می‌گوید: «برایم از تعریفت سرنوشت بگو کِیِت.»

«خودت نمی‌دانی؟»

می‌خندد. صدای خنده چندشناکش در گوش‌هایم می‌پیچد. می‌گوید: «می‌خواهم از زبان خودت بشنوم.»

نزدیکش می‌شوم. دست می‌اندازم به دور گردنش. دست‌هایم به سیاهی آغشته می‌شود. سرش را بر روی بازویم می‌گذارد. آن‌وقت می‌گویم: «به سرنوشتی که خودمان انتخاب می‌کنیم. دست من است. دست ما.»

چاقو را از زیر لباده مخملینش بیرون می‌کشد و به دستم می‌دهد. چند لحظه سکوت برقرار می‌شود. انگار که آسمان دست از بارش برداشته باشد. انگار که قطرات قیرگونه در میان آسمان و خاک معلق مانده باشند. آرام‌آرام چشمانی درشت و دایره‌ای شکلی را در آن گردی صورتش می‌یابم. سرخ و درخشان. می‌بینم که چشمانش می‌خندد. بر تیغه چاقو زل می‌زنم. به یک وسیله بُرنده شباهت دارد تا چاقویی زمینی. نه دسته مشخصی دارد و نه تیغه کوچکی. تیغه‌اش بلند است و تیز. به انعکاس تصویر خودم می‌خندم و آن را در عضلات سینه‌ام فرو می‌برم. همان‌که بر روی خاک پهن می‌شوم صدای ناله‌اش را می‌شنوم. صدایی که در گوش‌هایم طنین می‌اندازد. درد تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و تمام بدنم را تکان می‌دهد. در خودم می‌پیچم. آن شی فلزی بُرنده را از درون بدنم بیرون می‌کشم و بر تنم چنگ می‌اندازم. می‌بینم که تعداد بیگانه‌ها زیاد می‌شود و همچون روحی معلق در هوا ظاهر می‌شوند و شکل و شمایل مشابه‌ای می‌یابند.

باران دوباره شروع می‌شود و قطراتش را این بار وحشتانه‌تر بر سر و صورتم می‌پاشد. خشن و دردناک. همچون اسیدی که بر تنم هجوم آورده باشد. بیگانه‌ها در اطرافم حلقه‌ می‌زنند و یکی‌یکی نزدیک می‌شوند. پلک‌هایم می‌لرزد و سرما تمام تنم را می‌بلعد. سرما بیشتر و بیشتر می‌شود و خون آرام‌آرام درمیان انبوهی از سیاهی دفن می‌شود. انگار که به درون خاک نفوذ کرده باشد.

صدایش را می‌شنوم که می‌گوید: «کارش تمام است. آن آدمیزاد دیگر به کارمان نمی‌آید.»

لبخندی پهن می‌زنم و مشت‌هایم را بر خاک می‌کوبم. تعدادشان از شمارم در رفته و پلک‌هایم سنگین شده است. انگار که خوابم گرفته باشد. چشمانشان می‌درخشد و کلمات مبهمی را زمزمه می‌کنند. اما هیچ‌کدامشان به جسم بی‌جانم نزدیک نمی‌شود. نفس‌هایم به شماره می‌افتد و شدت درد زیاد و سپس کم می‌شود.

واژه سرنوشت را بیخ گوشم زمزمه می‌کند: «بهترین انتخابت بود. جای تو اینجا نیست کِیِت.»

باری دیگر انگشتان سردش را احساس می‌کنم. جسد مرا از روی خاک بلند کرده است. مرا درمیان بازوهایش می‌گیرد. بی‌جان و بی‌حس شده‌ام. می‌توانم سرمای تنش را احساس کنم. درست در مقابل صورتم. مرا به سمت دره می‌برد و درحالی که صورتش را به گردنم چسبانده چند لحظه‌ای مکث می‌کند. انگار که اشک ریخته باشد. انگار که سوگواری کرده باشد. می‌توانم بوسه‌اش بر پیشانی‌ام را احساس کنم. مرا در میان آسمان و زمین نگه می‌دارد و درحالی که گردنش را به سمت دیگری می‌چرخاند رهایم می‌کند.

بوی شکوفه‌های گیلاس را احساس می‌کنم که زیر بینی‌ام وول می‌خورد. آن‌وقت طعمش را در دهانم می‌چشم. لعنت، گیلاس‌ها آبدارند و تازه. انگار که همین حالا از درخت چیده باشند.

 

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.