باز هم به سراغت میآید و برایش هیچ تفاوتی ندارد که در اوج لذات زندگیات باشی یا در میان سیاهی عمیق آن زخمهای غمآلود. راست میآید و مینشیند روی شانههایت. روحت را خراش میدهد و چشمانت را خیس میکند. آنجاست که میخواهی برای رهایی در آغوشش بگیری. ذرهذره آن سیاهی را لمس کنی و طعم تلخش را بچشی بلکه از شر نگاه هولناکش خلاص شوی.
انگار که خواستار بیرون جهیدن از این کالبد فعلیات باشی. تو در سیاهی غلیظ غرق میشوی و جهان در پیش چشمانت محو میشود. اما باز شانههایت همانطور سنگین است درحالی که سیاهی حالا زیر انگشتان انسانیات وول میخورد و برای یکی شدن با نابودی نهایی تو را همراهی میکند.
نگذار. نگذار آن افکار سیاه تو را به سمت نابودی بکشاند. نگذار مانع خلق کردنت بشود تا زمانی که فرصت زندگی کردن را داری. با آن زخمهای کهنهای که مدام تکرار میشوند و مدام زنده میشوند خودت را به سیاهی تسلیم نکن.
میدانی این زخمها، این خاطرات تیرهوتار، این لحظات سخت و نفسگیر که حالا به جان روحت افتاده تمام شدنی نخواهد بود. درست در همان لحظهای که از فرط سرخوشی سر از پا نمیشناسی بیخ گلویت را میگیرد. پس به دنبال بخشش باش. ابتدا خودت و بعد دیگران. این چرخۀ بخشش هم نه تمام میشود و نه متوقف. تو یاد میگیری که زخمهایت را بشناسی، درکشان کنی، برای درمانشان اقدام کنی و دیگر مانع پیشرفت خودت نشوی.