درست چند روز پیش بود که کتاب کم قطر «شهر گربهها» از «هاروکی موراکامی» را از قفسۀ کتابخانه بیرون کشیدم و آنوقت با ولعی تمامناشدنی شروع به خواندنش کردم. بدونشک ترجمۀ خوب آن چنان به جانم نشست که دوباره عاشق سبکوسیاق موراکی بشوم. اما ماجرا به اینجا ختم نشد و من به داستان «سامسای عاشق» رسیدم. داستانی کوتاه که مستقیماً ذهنم را به مست مسخ کافا برد. وقتی خواندش را تمام کردم فوراً فریاد کشیدم: «مسخ در مقابل مسخ»
بله منظور من همان داستان مسخی است که اولین بار از درون ذهن «فرانتس کافکا» بیرون ریخته بود. همان مسخی که من آن را در ادبیات گروتسک دستهبندی کردهام. همان مسخی که بارها و بارها خوانده بودمش و واژگانش را رونویسی کرده بودم. اما خلاقیت موراکامی برای نوشتن «سامسای عاشق» لبخندی پهن بر روی لبانم نشاند.
مطلب مرتبط: [با ادبیات گروتسک آشنا شوید]
موراکامی نه تنها شخصیت سامسا گرهگوار را تغییر داده که اصلاً با نگاهی دیگر به جان این روایت افتاده است. نگاهی که من آن را از خلاقیت بیانتهای هاروکی موراکامی میدانم و البته تخیل شیرینش. با من همراه باشید تا برایتان از دنیای موراکامی و نگاهش به جهان مسخ کافکا بگویم.
داستان «مسخ» از «فرانتس کافکا» اینگونه شروع میشود:
یک روز صبح، همین که گرهگوار سامسا از خواب آشفتهای پرید، در رختخوابِ خود به حشرۀ تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش، مانند زره، سخت شده بود. سرش را که بلند کرد، ملتفت شد که شکم قهوهای گنبد مانندی دارد که رویش را رگههایی، به شکل کمان، تقسیمبندی کرده است. لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود، نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقتآوری برای تنهاش نازک مینمود جلو چشمش پیچ و تاب میخورد.
حال آغاز داستان «سامسای عاشق» از «هاروکی موراکامی» را با هم بخوانیم:
همین که چشم باز کرد، فهمید؛ فهمید که تبدیل شده است به گرهگوار سامسا. طاقباز خوابیده و به سقف خیره شده بود. کمی زمان برد تا چشمهایش به تاریکی اتاق عادت کند. سقفها معمول و متداول بهنظر میرسیدند؛ از آن سقفها که همهجا به چشم میخورند. زمانی رنگ سفید یا کرم روشن خورده بود اما سالها گردوخاک و کثافت به رنگ شیر فاسد درش آورده بود. هیچ گچبریای، هیچ ویژگی خاصی نداشت. بیپیام. بدون طرح و نقش. وظیفۀ خود را- صرفاً بهعنوان بخشی از ساختمان- بهدرستی ایفا میکرد اما از این فراتر نمیرفت.
جالب است نه؟ نگویید که نکته را نگرفتید؟ هوم؟
خب دوباره بازگردید و از نو این دو قسمت را بخوانید. اما به یاد داشته باشید که هردو حول یک ماجرا میچرخند اما با دو نگاه متفاوت.
وقتی کلمات کافکا و موراکامی حسابی در ته مغزتان رسوب کرد بگویید که چه برداشتی داشتید.
بله داستان سامسای عاشق درست برعکس مسخ است. مسخ در مقابل مسخ. درست در زاویهای ۱۸۰ درجهای.
در جهان کافکا این سامساست که در یک روز کاملا عادی از کالبد زمینیاش بیرون آمده و در پوست حشرهای چندشناک خزیده است. سامسا این مسخ را با بررسی تن عجیب و حشرهگونهاش واکاوی میکند.
او دیگر یک انسان عادی با شکلوشمایلی عادی نیست، او یک حشرۀ چسبناک و لزج است که بر روی تخت سامسای قبلی دراز کشیده. ترس سامسا از خاطرات انسانی گذشتهایست که حالا به زندگی حشرهای خود آورده است. ترس از طرد شدن. ترس از اخراج از کار. خانواده و هزاران دغدغۀ آدمیزادی که حالا هیچکدام در کنترل او نخواهد بود.
[فیلترشکنتان را روشن کنید تا تریلر فیلم مسخ کافکا را از یوتیوب ببینید]
اما به سامسای موراکامی بازگردیم. سامسا در یک روز عادی از بدن حشرهای کوچک به تن انسانی بالغ نقل مکان میکند. اولین چیزی که ذهن انسانیاش را درگیر میکند جزئیات اتاق است. اتاقی که او در آن از خواب پریده.
او یکباره توان تحلیلکردن را به دست میآورد و خاطراتی گنگ و مبهم از سامسای انسانی به یاد میآورد. خاطراتی که چندان هم روح سامسا را آزار نخواهد داد. او بیشتر با کشف جهانی دستوپنجه نرم میکند که حالا پیشرویش است. جهانی انسانی و مملو از درد و رنج. مملو از خاطرات دور و نزدیک.
بهگمانم سامسای موراکامی آسودهتر و البته دوستداشتنیتر خواهد بود. نه آن بابت که هیکل حشرهای سامسای کافکا چندشناک است، نه. تصور آن خاطرات، آن وحشت ناگهانی و آن عدم کنترل بر زندگی پایانیافتۀ سامسا هولناک بهنظر میرسد.
او دیگر فرصت زندگی کردن را ندارد. انگار که تمام شده باشد. بهگمانم او در میان مرگ و زندگی گیر افتاده باشد. بله سامسای دنیای کافکار داستانی دراماتیکتر و البته هولناکتری دارد.
هرچند در مقابل سامسای تازه متولد شدۀ موراکامی میتواند زندگی جدیدی را آغاز کند. میپرسید چطور؟ بدون آنکه آن خاطرات گذشتۀ قرضگرفته را به خود یادآورد شود. او همچون کودکی سرخوش و کنجکاو به دنبال زندگی میرود در حالی که جهان اطرافش غرق در جنگ است و آشوب.
سامسا در جهان موراکامی ناخواسته از تن حشرهای به کالبد گرهگوار سامسا حلول کرده است. او این فرصت را یک معجزه میپندارد. معجزهای که به او اجازۀ عاشق شدن را نیز میدهد. نه یک عشق معمولی. او با نگاه انسانیاش که گویی هنوز در روحش باقی مانده عاشق زنی ناقصالخلقه میشود. جدا از هرگونه نگاه شتابزده و قضاوتگر.
او عشق را در روح آدمیزادها مییابد نه کالبد فانی و خاکیشان. بهگمان من این محشر است. موراکامی این نویسندۀ دلبر درست همان دغدغهای را بیان میکند که انسان امروزی تا خرخره در آن غلت میزند. دغدغهای که او با خلاقیت جسورانهاش آن را در لابهلای داستان «سامسای عاشق» آورده است.
یادداشتهای مرتبط: «نقدوبررسی کتاب ملکوت از بهرام صادقی» – «ما یک عمر قلعهنشین بودهایم»
2 پاسخ
امشب داشتم کتاب شهر گربهها رو میخوندم دقیقا وقتی ه داستان سامسای عاشق رسیدم تمام جملات مسخ جلوی چشمم تکرار شد. برای یک لحظه احساس کردم نکنه قاطی کردم و دارم اشتباه میکنم. اسم این دو کتاب رو کنار هم سرچ کردم و چشمم به این تیتر خورد « مسخ در مقابل مسخ». حس خیلی خوبی بود که انگار من اشتباه نکردم و واقعا انگار خبری بود. دوست داشتم بدونم نویسنده این متن کیه که اینقدر حرفهاش رو میفهمم. اسمت رو بالای صفحه که دیدم هم متعجب شدم و هم خوشحال. و ته دلم داد زدم عهه محدثه است که. من میشناسمش محدثه است. و این بار حتی از پیدا کردن اون ارتباط بین دو کتاب هم بیشتر خوشحال شدم.
عزیزدلی نگار جان. حضورت برای من باعث خوشحالی و افتخاره دختر.
من هیجان زده شدم از پیامت.
آره دفعۀ اولی که خودم داستان «سامسای عاشقِ» «موراکامی» رو خودنم همچین حسی داشتم. اما خلاقیتهای حضرت موراکامی فراتر از اینهاست. همیشه آدم رو میخکوب میکنه.
خلاصه خوندن مقاله نوشجانت.