خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

برکۀ سرخ

سرم را که از درون آب بیرون می‌آورم آفتاب یواش‌یواش ناپدید می‌شود. آفتاب تنها خط باریکی از نور خورشید به جا می‌گذارد و پشت آن تپه‌های محو می‌شود. هرچند نورش به آرامی در سیاهی آسمان حل گشته و جزئی از آن صفحۀ سیاه می‌شود. کلاغ‌ها را می‌بینم که دسته دسته در هم می‌لولند و سپس متفرق می‌شوند. سرمایی گزنده نوک‌ انگشتانم را می‌سوزاند و تنم را تکان می‌دهد. سر برمی‌گردانم و آسمان را دوباره از نظر می‌گذرانم. انگار که امید داشته باشم. امید به آنکه شب هنوز به سمت برکۀ سرخ هجوم نیاورده باشد.

گاهی هنوز هم صدای آن ناله‌ها را می‌شنوم. صدای جسد‌هایی را که قرن‌ها در این برکۀ سرخ دفن شده‌‌اند. صدای گریۀ بچه‌ها را. صدایی دفن‌شده در لابه‌لای سرخی آب. در لابه‌لای نفرینی که گمان می‌کردم به تکه‌های تنم چسبیده‌اند.

صدایی از بیخ گوشم شنیده می‌شود. صدایش مردانه و بالغ است. «هی کیت… .»

برادرم است. در میان رنگ‌های روبه‌زوال روز صورتش را برانداز می‌کنم. از موهایش آب می‌چکد و پوستش نم کشیده به‌نظر می‌رسد. مشتی آب بر صورتم می‌پاشد.

از جایم کنده می‌شوم و چپ‌چپ نگاهش می‌کنم. امانم نمی‌دهد و با پاشیدن مشتی دیگر از آن آب نفرین‌شده مرا از لابه‌لای توهماتم بیرون می‌کشد.

بازوهای عریانم را می‌گیرد و آهسته در گوشم زمزمه می‌کند: «اگه می‌خواهی برگردی همین الان بگو. آن شرط‌بندی لعنتی یک شوخی بود. نمی‌گذارم خانوادۀ لوئیس تو را از این دهکده جدا کنند. اصلا آن‌ها حق ندارند. اگر قرار باشد که تو را به عنوان دخترشان قبول کنند من و آدامز هم خواهیم آمد. ما همیشه باهم بوده‌ایم. تمام این ۱۸ سال. ما مسئول تمام این اتفاقاتیم، باهم.»

دستانش را پس می‌زنم و با نگاهی آرام آدامز را برانداز می‌کنم. آن‌وقت نفسی عمیق می‌کشم و به سطح آب زل می‌زنم. برکۀ سرخ در سیاهی بی‌انتها دیده می‌شود و ابدی. انگار که همان‌جا وسط دهکده جا خوش کرده باشد. انگار که آمده است تا مرگِ بچه‌های یتیم‌خانه را تضمین کرده باشد. مرگی چندشناک و رقت‌انگیز.

از حرکت می‌ایستم. حالا آب تا بیخ گلویم آمده. آبی که به سرخی خون بچه‌هاست. بچه‌هایی که بی‌مقدمه ناپدید شده و جسدتان در برکۀ سرخ پرتاب می‌شود.

مزۀ تلخ آب را در زیر زبان می‌چشم و آرام قورتش می‌دهم. موهای خیسم را از مقابل چشمانم پس می‌زنم و می‌گویم: «برویم.» و با خندۀ کوچکی ادامه می‌دهم: «هرکی ببازد باید به‌جای من با آن خانواده از یتیم‌خانه برود. می‌دانم که هیچ‌کدامتان تمایلی به رفتن ندارید. اصلا نمی‌توانیم برویم. درسته پسرها؟»

آدامز شکایت می‌کند: «ما داریم برخلاف قوانین عمل می‌کنیم می‌دانی که؟ گور بابای آن قول‌وقرار. اصلا بگذار هرگز حقایق برملا نشود. اگر بلایی سرمان بیاید چه؟ من نمی‌خواهم در این برکۀ نفرین‌شده بمیرم.»

آب بینی‌ام را بالا می‌کشم و به سمت آن دو می‌چرخم. می‌گویم: «از قد و قواره‌ات خجالت بکش. تو قسم خوردی که این کار را انجام بدهی. ما پیش‌از آن شرط‌بندی دروغین به کشیش قول داده‌ایم.»

صدایم می‌لرزد و پلک‌هایم می‌پرد. تصاویری را به‌یاد می‌آورم که زنده و حقیقی به‌نظر می‌رسند. تصاوریری گنگ که نمی‌دانم از کجا پیدایشان شده. تصاویری مبهم از مرگ و زندگی.

انگار که به آن جسدهای دفن‌شده در ته آب وصل شده باشم. به روح بچه‌هایی که سال‌ها در کنارشان به خواب رفته‌ام و در سر یک میز با آن‌ها غذا خورده‌ام. انگار که حالا من تکه‌هایی از آن‌ها باشم.

 

این احساس مبهم را هر روز حس می‌‎کردم. هرروز که پشت آن میز بزرگ ناهارخوری می‌نشستیم و مادر وادارمان می‌کرد تا پیش از خوردن غذا دعا بخوانیم. دست‌هایمان را درهم گره می‌کردیم و آن‌وقت همان‌طور که آرنج‌هایمان را بر روی میز چوبی زهواردررفته می‌گذاشتیم دعایی دست‌وپاشکسته می‌خواندیم.

هرچند بچه‌ها از طولانی بودن دعا خسته می‌شدند و یواشکی از پشت دست‌های درهم گرده شده غذاها را می‌پاییدنت. گاهی هم تکه‌ای از آن سیب‌زمینی سوخاری را به دندان می‌گرفتند و آرام از پیروزی‌شان می‌خندیدند. مادر همیشه بابت شیطنت‌ آن‌ها کفری می‌شد و برسرشان فریاد می‌کشید.

اما همان‌که چشمش به ما سه نفر می‌افتاد ساکت می‌ماند. من آرام چشمانم را را باز می‌کردم و با رایحۀ گوشت و پوره سیب‌زمینی نفسی عمیق می‌کشیدم. در مقابل مادر آرام می‌خندید و صورتش را از من برمی‌گرداند. گاهی هم در تاریکی و روشنایی سالن کدر و سیاه بر روی سینه‌اش صلیب می‌کشید و دعایی را زمزمه می‌کرد. اما هیچ‌وقت به ما سخت نمی‌گرفت. ما بچه‌های محبوب او بودیم. همیشه محبوب.

راستش اواسط دسامبر بود که آن احساسات در من شدت گرفت. نه در من نه، در ما. من، برادرم لاتریل و دوستم آدامز. انگار که نیرویی تنم را بلعیده باشد مسخ می‌شدم و به گوشه‌ای خیره می‌ماندم. گاهی کتاب در دستانم خشک می‌شد و گاهی هم ظرف‌های غذا به وقت شستن در آشپزخانه.

اما طولی نمی‌کشید که بشقاب‌ها از میان انگشتانم سر می‌خوردند و بر زمین می‌افتادند. و دست‌آخر آن ظروف سفید و چینی هزاران تکه می‌شدند و کف آشپزخانه را پر می‌کردند. بچه‌ها جیغ می‌کشیدند و مادر و دیگر سرپرستان دعا می‌خواندند. هرچند دعاهای مادر همیشه بی‌صدا و لب‌هایش همیشه بی‌حرکت بود. انگار که به آن دعاها نیاز نداشته باشد. مادر همیشه می‌خندید.

گاهی هم آن کشیش را می‌آوردند تا سلامت ما سه نفر را تایید کند. آن‌ها به نفرین برکۀ سرخ باور داشتند. نفرینی که سال‌هاست بر دهکدۀ بلک‌وود سایه افکنده است.

آن‌ها معتقد بودند که این برکه وسوسۀ کُشتن را در بچه‌ها بیدار می‌کند. وسوسه‌ای شیطانی و نحس. انگار که برای قربانی کردن جسممان ما را فرابخواند. این‌ها تماماً گفته‌های کشیش بود. او پسرش را پیش از آنکه از دست بدهد دیده بود. پسرش پیش از مرگ در حالی که به برکۀ سرخ زل زده بود خودش را با کارد آشپزخانه تکه‌تکه کرده و درون آب انداخته بود.

راستش هیچ‌کداممان این را باور نداشتیم. نه تا سال ۱۹۸۲ که بچه‌ها یکی‌یکی ناپدید شدند. آن روزها ما فقط ۱۱ سال داشتیم.

بله سرانجام برکۀ سرخ ما را طلب کرد و علائم جنونمان نمایان شد. جنونی عجیب که برای تک‌تک ما سه نفر رخ می‌داد. شاید این جنون متفاوت به‌نظر می‌رسید اما عکس‌العمل‌هایمان یکسان و دقیق می‌نمود. انگار که آن برکۀ سرخ تکه‌هایی از روح همه‌مان باشد.

چیزی که مدام ما را طلب می‌کرد. در آواز دم صبح و غروب سرخ روز. مدام صدایش در لابه‌لای درختان سرو می‌پیچید و موهای تنمان را سیخ می‌کرد. گاهی هم در صدای آرام مادر منعکس می‌شد. هرچند با گذشت ۷ سال هرگز ما را به سمت برکه نکشاند و هرگز جسممان را طلب نکرد؛ البته تا به امروز.

 

خندۀ کِش‌داری بر روی لبانم می‌نشانم و به تن لاغر آدامز زل می‌زنم که به سمت ما شنا می‌کند. عینکم را که حالا با قطرات آب پوشانده شده‌است جابه‌جا می‌کنم تا بتوانم بهتر او را ببینم.

آدامز در نور بی‌رمق غروب خورشید آرام شنا می‌کند و جلو می‌آید. دستانش بر خلاف آن تن کوچکش بزرگ و  قوی به نظر می‌رسد. قوی‌تر از قبل. موهای سیاهش بر روی پیشانی آویزان مانده و یقۀ سفید لباسش را خیس کرده است. دستش را بر شانۀ برادرم می‌گذارد و می‌گوید: «مطمئنم خواهرت یک چیزیش شده. من می‌خواهم برگردم. اصلا نمی‌فهمم چطور با شما خواهر و برادرِ احمق همراه شدم. لعنت بهتان. شما دو نفر به زور به من الکل خورانید تا مرا وادار کنید که به این مکان نفرین شده بیایم. منِ احمق مست بودم. من نمی‌خواهم نفر بعدی این زنجیره باشم.»

می‌غرم: «آدامز تو نمی‌توانی برگردی. آن‌ها بر روی حرفمان حساب باز کرده‌اند.»

برادرم آب را از روی صورتش پاک می‌کند و بازوی آدامز را می‌کشد. می‌گوید: «هی نمی‌گذارم برگری. ابداً.»

آدامز فریاد می‌زند: «صبر کنید ببینم. لاتریل تو هم با خواهر خل‌وچلت هم‌دستی؟ گمان می‌کردم عقل در کله‌تان هست بچه‌ها. بیخیال. ما هیچ تقصیری نداریم.»

نفس عمیقی می‌کشم: «اما شواهد چیز دیگری می‌گوید.»

سپس دست‌هایم را مشت می‌کنم و می‌گویم: «من از این دهکده بیرون نمی‌روم. نه تا زمانی که حقیقت معلوم شود.»

آدامز دستانش را در لابه‌لای موهایش فرو می‌برد و عصبانی می‌خندد. حرکاتش تند و نفس‌هایش سریع شده است. می‌گوید: «گور بابای شواهد. اصلا حقیقت کدام است؟ یک نگاه به خودمان بینداز کیت. ما وسط برکۀ  سرخ ایستادیم. ما خودمان با دستان خودمان قبرمان را کندیم. می‌فهمی؟»

لاتریل آب بینی‌اش را بالا می‌کشد: «هنوز هیچ چیزی مشخص نیست.»

و سکوت می‌کند. سکوتی کش‌دار و چندشناک. صدای غار غار کلاغ‌ها در فضا می‌پیچد و آسمان همان‌طور در غروب سرخ باقی می‌ماند. انگار که زمان از حرکت ایستاده باشد. انگار که روز در میان مرگ و زندگی گیر افتاده باشد.

آدامز مشتی آرام برشانۀ لاتریل می‌کوبد و می‌گوید: «بچه‌ها منظورتان این نیست که جدی‌جدی کشتن آن بچه‌ها کار ماست؟»

من و لاتریل به او خیره می‌شویم و آرام سرمان را به نشانۀ تایید تکان می‌دهیم. آدامز می‌خندد و ادامه می‌دهد: «احمق نباشید ما فقط یک مشت بچه‌ایم. بر اساس کدام شواهد این را می‌گویید؟ اگر این‌طور است پس چرا خود پلیس یا آن کشیش پیر ماجرا را بررسی نمی‌کند؟ احمقانست. واقعا مزخرفه.»

می‌گویم: «طوری رفتار نکن که انگار خودت نمی‌دانی آدامز… آن‌ها شک کرده‌اند و یافتن حقیقت را به عهدۀ خودمان گذاشته‌اند. مگر آخرین جلسۀ اضطرای را به یاد نداری؟ کشیش گفت که این ماجرا به دستان خودتان حل خواهد شد. تاکید داشت که ما بیش‌از دیگران در مرگ آن بچه‌ها سهیم هستید. همه‌مان گناه‌کاریم.» نفس عمیقی می‌کشم: « همه‌مان خوب می‌دانیم که عاشق کالبدشکافی هستی آدامز و بچه‌ها را به این کار تشویق می‌کنی. چندباری تیغ جراحی را در کشوی میزت پیدا کرده‌ایم که از لکه‌های خون پر شده. مادر آن را به من نشان داد. درضمن عادت داری تا همیشه باقی‌ماندۀ حیوانات تکه‌تکه شده را را زیر تخت بگذاری…»

می‌بینم که به سمتم هجوم می‌آورد. با عجله و دستپاچه. اما لاتریل جلوی او را می‌گیرد. او را به عقب هل می‌دهد و می‌گوید: «ما تو را مقصر نمی‌دانیم آدامز.»

آدامز فریاد می‌کشد: «پس چه مرگتان شده؟ شما دو نفر دیوانه‌اید؟ بله من عاشق شکافتن تن آن جانورانم.»

لحظه‌ای آرام می‌شود: «اما نه کشتن بچه‌ها. قسم می‌خورم که…»

لبخندی می‌زنم و می‌گویم: «لاتریل راست می‌گوید. تو مقصر نیستی.»

آدامز آب گلویش را قورت می‌دهد. می‌بینم که چشمانش خیس شده و تنش می‌لرزد. می‌نالد: «اگر کار من بود  آن اجساد را زیر تخت نمی‌گذاشتم تا به من مشکوک شوید احمق‌ها.»

عینک را از روی بینی‌ام برمی‌دارم و آن را درمیان آب رها می‌کنم. می‌گویم: «راستش برای تو هم مدرک دارم لاتریل.»

لاتریل موهای قهوه‌ای‌اش را کنار می‌زند و سرش را به نشانۀ تایید تکان می‌دهد. ادامه می‌دهم: «تو عاشق جمع کردن یادگاری‌ها هستی لاتریل. چند ماهی هست که وسایل گم‌شدۀ بچه‌های مردۀ را در جعبۀ یادگاری‌هایت پیدا کرده‌ایم. من و سوزان آن‌ها را پیدا کردیم. امیدوارم بایت این حقایق از من دلخور نشوی برادر دوست‌داشتنی‌ام. اما تو همان کسی بودی که دکمه‌های بیلی را بعد از مرگش پیدا کردی. دکمه‌‌هایی که باید به همراه جسد تکه‌تکه‌شدۀ بیلی به ته این رودخانه رسوب می‌کرد، درحالی که در جعبۀ تو پیدا شد. سوزان می‌گفت که بیلی برای محکم کردن دکمۀ بارانی‌اش دو روز قبل از مرگش پیشش آمده، پس بدون شک سوزان فرم آن دکمه‌ها را به خوبی یاد آورد. طفلی سوزان به محض آنکه دکمه‌های خونین بیلی را دید ناهار ظهرش را بالا آورد و از اتاق بیرون زد… »

آدامز به میان حرفم می‌دود: «صبر کن… صبر کن. این یعنی من و یا لاتریل قاتل این بچه‌هاییم؟»

دستانم را مشت می‌کنم و بر گردنم دست می‌کشم: «و من…»

آدامز جلوتر می‌آید و با عصبانیت نگاهم می‌کند. می‌گوید: «بقیه چطور؟ چرا در وسایل دیگران جست‌وجو نکردید؟ چرا ما سه نفر؟»

لاتریل جواب می‌دهد: «چون ما سه نفر درست در زمان مرگ تمام بچه‌ها ناپدید شده‌ایم.»

پلک‌های آدامز می‌پرد و دستانش به لرزش می‌افتد. جملۀ لاتریل را تصدیق می‌کند: «صبر کن… صبر کن یادم آمد. چرا قبلا این‌ها را به خاطر نداشتم؟ اما… اما تا جایی که می‌دانم این تنها چیزی بوده که به ما گفته‌اند. ما چیزی به یاد نداشتیم. و این خودش اتهام وارد شده به ما را رد می‌کند. پس ماجرا ختم به خیر می‌شود.»

انگشتان یخ‌زده‌ام را به میان انگشتان برادرم می‌سرانم و می‌گویم: «اما ما مسخ شده بودیم. ما هیچ‌چیزی را به خاطر نداریم چون خودمان نبودیم… . ما کنترلی بر خاطراتمان نداریم.»

و به چشمان برادرم زل می‌زنم. مژه‌های بی‌رمق بی‌حرکت مانده‌اند و لب‌هایش برای گفتن کلماتی آرام می‌لرزد. لاتریل دست آخر می‌گوید: «و تو کیت. تو همانی هستی که با بچه‌ها صمیمی بودی. از رازهایشان خبر داشتی و به خوبی آن‌ها را با حقایق آشتی می‌دادی. تو به راحتی می‌توانی دیگران را وادار به انجام کاری بکنی که ازشان وحشت دارند. درست… درست همان‌طور که امروز این کار را کردی.»

سرم را پایین می‌اندازم و می‌گویم: «شرمنده‌ام بچه‌ها. اما نمی‌توانستم پیش از یافتن این حقیقت اینجا را ترک کنم. همه‌چیز باید مشخص شود. من از کارهای نیمه‌تمام متنفرم. آن‌ها این را به عهدۀ خودمان گذاشته‌اند وگرنه ناچارند از راه دیگری وارد شوند. ممکن است کارمان به جاهای وخیمی بکشد.» و انگشتان لاتریل را می‌فشارم.

لاتریل در گوشم زمزمه می‌کند: «هی آرام باش. این بهترین کار بود. ما انتخاب کرده‌ایم که اینجا باشیم. آن‌طور که حافظه‌مان می‌گوید.»

از لاتریل فاصله می‌گیرم و اشک‌هایم را با پشت دست پاک می‌کنم. بی‌مقدمه می‌خندم. آدامز مرا همراهی می‌کند و با صدایی گرفته می‌گوید: «پس باید صبر کنیم تا دوباره رخ بدهد هان؟ نقشه‌تان این است؟ اصلا بگید ببینم بچه‌ها خبر دارند؟ از اینکه ما مشکوک به…؟ بقیه چطور؟ مادر چی؟»

لاتریل می‌گوید: «همه جز خودمان.»

فورا می‌گویم: «و مادر اولین نفری بود که برای یافتن حقیقت ما را به این کار تشویق کرد. مادر را که می‌شناسی؟ عاشق یافتن حقیقت است.»

لاتریل کمی درجایش تکان می‌خورد و همان‌طور که از داخل جیبش چاقوی تاشوِ کوچکی را در می‌آورد می‌گوید: «این تنها چیزی است که پس از آخرین مسخ‌شدگی بر روی تختم یافتم. انگار یکی آن را آن‌جا گذاشته بود.»

آدامز دستپاچه می‌نالد: «پسر این که…»

و از جیب شلوارش چاقویی مشابه آن بیرون می‌کشد و آن را در مقابل سرخی نور غروب می‌گیرد. می‌گوید: «یاد نمی‌آید که قبلا یکی شبیه به این را برایت خریده باشم لاتریل.»

فورا چاقوی خودم را نشان می‌دهم و می‌گویم: «کجای کارید، من هم دارم.»

هرسه چاقوها را در کنار هم می‌چسبانیم تا ته‌ماندۀ نور خورشید بر آن بتاید. نوری سرخ و زمخت. انعکاس صورت‌های وحشت‌کرده‌مان هم‌زمان ترس را القا می‌کند و قدرت. انگار که یکی شده باشد.

لاتریل می‌گوید: «همه‌مان به میل خودمان به اینجا آمدیم. درسته؟ آن صداها، آن کلمات، خاطرات؟»

آدامز صورتش را بالا می‌آورد و می‌گوید: «منظورت آن است که…»

می‌گویم: «چیزی در درون ما رخنه کرده که هرسه‌نفرمان را به این کار وا داشته. ما هر سه… .»

لاتریل تکمیل می‌کند: «به سمت برکۀ سرخ فراخوانده شدیم. هم‌زمان.»

اما یکباره سرم گیج می‌رود و تنم شل می‌شود. امواج آب بر تنم فشار می‌آورد و چشمانم تار می‌شود. آن‌قدر که دیگر با عینک هم توان دیدن ندارم. عینک گرد را از روی بینی‌ام بر می‌دارم. دسته‌اش از زیر انگشتانم سر می‌خورد و به درون آب سقوط می‌کند.

به چاقو خیره می‌شوم. خون. بر لبۀ تیغه‌اش خون گرمی چسبیده که آرام به سینه‌ام سرایت می‌کند و به درون قلبم می‌ریزد. بوی دود از دور زیر بینی‌ام وول می‌خورد. آتش سوزی. سرم را به سمت چپ می‌چرخانم. آتش از ساختمان یتیم‌خانه بیرون می‌ریزد و شعله‌هایش را به سمتمان می‌کشاند.

بوی چوب سوخته می‌آید و مرگ. شعله‌های زرد و سرخ تن ساختمان را می‌درد و شیشه‌ها را می‌شکند. اما نه صدای فریادی می‌آید و نه صدای گریه‌ای. با آنکه عینک بر روی چشمانم نیست اما می‌توانم بچه‌ها را ببینم که از پشت شیشه نگاهمان می‌کنند. ملتمسانه اما آرام.

از لاتریل و آدامز فاصله می‌گیرم و دستتانم را در آب تکان می‌دهم. پلک‌ می‌زنم. لاتریل دستش را برای کمک جلو می‌آورد اما متوجه آتش‌سوزی که می‌شود مرا رها می‌کند و با دهانی باز به سوختن ساختمان چشم می‌دوزد.

گرمای آتش بیشتر می‌شود و آتش حریصانه چمن‌ها و درختان اطراف ساختمان را می‌سوزاند. حتی به جاده ماشین‌رو نیز وارد می‌شود و آسفالت را هم ذوب می‌کند. صدای زمزمه در سرم فوران می‌کند و صدای فریاد بچه‌ها در ذهنم تداعی می‌شود. همچون تداعی تمام خاطراتی که در ذهنم ثبت شده است. ثبت شده به اندازۀ هزاران سال. به اندازۀ هزاران قرن. به یاد می‌آورم. همه‌چیز را به یاد می‌آورم. آن برکۀ سرخ را.

 لاتریل دستم را می‌کشد و می‌گوید: «خدای من…»

صداها در گوش‌هایم محو می‌شوند و تصاویر مبهم و گنگ. فورا به سمت آدامز می‌چرخم و چاقویم را به سمت شانه‌اش نشانه می‌روم. آدامز که مسخ شده است به آن سمت برکۀ بی‌انتها زل می‌زند و در سکوت آرام نفس می‌کشد. چاقو را در هوا تاب می‌دهم اما پیش‌از آنکه تیغۀ چاقو در سینۀ آدامز فرود آید لاتریل مرا به سمت راست هل می‌دهد. مسیر ضربه کمی تغییر می‌کند و چاقو می‌رود و می‌نشیند بر روی شانۀ آدامز. آدامز از جایش می‌پرد و فریاد می‌زند. لاتریل که حالا در میان من و آدامز ایستاده می‌غرد: «داری چه غلطی می‌کنی کیت؟»

چاقو را رها می‌کنم و به خنده می‌افتم. درحالی که آدامز از درد بر خودش می‌پیچد و ناسزا می‌گوید. می‌گویم: «بچه‌ها ما باختیم. برکۀ سرخ به چیزی که می‌خواست رسید… آن‌ها…»

آدامز درحالی که دو دستی بر روی زخمش فشار می‌آورد تا مانع خون‌ریزی شود می‌وید: «همه‌اش تقصیر تویه. تو بودی…»

لاتریل همان‌طور که با دستانی خونی مرا می‌پاید می‌نالد: «بسه تماش کنید. باید برویم بیرون. باید برویم کمک بیاوریم. آتش‌سوزی را نمی‌بینید؟»

سرم را به نشانۀ مخالفت تکان می‌دهم و از آن‌ها فاصله می‌گیرم. می‌گویم: «برکه به خواسته‌اش رسید. آن‌ها ما را می‌خواستند. ما در امانیم.»

و فوراً چاقو را رها می‌کنم. هراسان و وحشت‌زده در آب شنا می‌کنم و به خون آدامز خیره می‌شوم که آرام از زیر انگشتانش به بیرون می‌ریزد. بریده‌بریده تکرار می‌کنم: «ما… ما… در… در امانیم؟»

آدامز که در کثری از ثانیه چهره‌اش آرام می‌شود، تکرار می‌کند: «بله ما در امانیم.»

درحالی که لرزش سطح آب را با کف دست لمس می‌کنم، می‌گویم: «بچه‌ها…»

لاتریل نفس عمیقی می‌کشد و به پشت سرم اشاره می‌کند: «خودشان‌اند. نگران نباش تمام شد.»

صورتش گل انداخته و کک‌مک‌های گونه‌اش برجسته‌تر شده‌اند. می‌بینم که موهایش روشن‌تر و حتی زنده‌تر است. او هم آرام به‌نظر می‌رسد.

لمس انگشتانی را در پشت گردنم احساس می‌کنم. انگشتانی سرد و باریک. شبیه به انگشتان زنی لاغراندام و خوش‌فرم. هرچند آشنایست و مهربان. به نوازش انگشتان مادر به وقت خواب ‌می‌ماند. نرم و لطیف. آن‌وقت نفس‌هایی را در بیخ گوشم می‌شنوم. نفس‌هایش آرام و سنگین است. آتش حالا در اطراف برکه حلقه زده و ما را محاصره کرده است.

صدایی در گوش چپم شنیده می‌شود: «به خانه خوش آمدید بچه‌های من…»

آدامز با خون‌سردی در حالی که به زخم بازویش نگاه می‌کند می‌گوید: «نزدیک بود کیت مرا به کُشتن بده.»

لاتریل آدامز را رها می‌کند و به پریان مو سیاهی چشم می‌دوزد که حالا به دورمان حلقه‌ زده‌اند. پریانی با چشمانی سیاه و پوستی سفید. اندامی لاغر و تنی برهنه. به سمت لاتریل شنا می‌کنم و بازویش را چنگ می‌زنم. خودم را او می‌چسبانم و مدام زیر پایم را نگاه می‌کنم. زن جلوتر می‌آید و تنش را تا کمر از آب بیرون می‌آورد.

موهای سیاه زن که بر سطح آب می‌ریزد خودم را عقب می‌کشم و رویم را برمی‌گردانم. لاتریل آرام زمزمه می‌کند: «جایمان امنه کیت. نترس.»

آدامز که گویی دردی را احساس نمی‌کند می‌گوید: «اما لازم نبود من را قربانی کنید. انصافاً بود مادر؟»

زن دستی بر صورت آدامز می‌کشد و می‌گوید: «نگاهش کن. پسر شیرینم. چقدر بزرگ شدی. باید مطمئن می‌شدم که خودتان هستید و تنها با زخمی کردن این کالبد زمینی‌تان بود که می‌توانستم مطمئن شوم.»

و با سر به زن‌های دیگر اشاره می‌کند که در اطرافمان می‌پلکند. می‌گوید: «بچه‌ها وقتشه آن کالبد زمینی‌تان را پس بدهید و به برکۀ سرخ برگردید. دیگر همه‌چیز تمام شده. من هم دیگر از شر آن بچه‌های بی‌همه‌چیز نق‌نقو خلاص شدم. هرچند خوردن گوشت تنشان به مذاق خواهرهایتان خوش آمده بود.» و به من نزدیک می‌شود.

صورتش در مقابل من قرار گرفته‌ در حالی که تنش درمیان آسمان و زمین معلق مانده است. موهایش در نزدیکی سطح آب پیچ می‌خورد و نیمی از تنش را می‌پوشاند. می‌توانم نفس‌های گرمش را احساس کنم که گونه‌هایم را می‌سوزاند. از آتش هم داغ‌تر به نظر می‌رسد. ناخن‌هایش را بر پوست صورتم می‌کشد و می‌گوید: «کارت را خوب انجام دادی کیت. هرچند داشتم ازت ناامید می‌شدم دختر.»

سپس رو به پسرها می‌گوید: «بدون شک هرسه‌تان عالی بودید. با مسئولیت و منظم. شماها بچه‌های محبوب من هستید.»

دخترها می‌خندند و هم‌زمان می‌گویند: «به خانه خوش آمدید بچه‌ها.»

صدایشان در باد می‌پیچد و در زیر آسمان سیاه و کدر منعکس می‎‌شود. حالا آتش خاموش شده و ابرهای غلیظ خاکستری رنگی آسمان را پرکرده‌اند. خانه به اسکلتی سیاه و بی‌روح بدل شده که تنها در گوشه‌ای از زمین افتاده است.

دوباره صدای خندۀ دخترها را می‌شنوم که می‌گویند: «به خانه خوش آمدید بچه‌ها.»

داستان‌های مرتبط: «قطار شمارۀ ۱۳»«قوچ سیاه»

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

2 پاسخ

  1. سلام
    وقت بخیر
    ایده این موضوع ها رو از کجا میارین
    چطور پرورش میدین
    فضا سازی ها رو چطوری انجام میدین
    و شخصیت ها
    شخصیت ها از کجا میان

    1. به قولی هرچقدر که ورودی ذهنمون بیشتر و بیشتر باشه جوابی که ازش می‌گیریم هم بیشتره…
      این ایده‌ها حاصل خوندن کتاب‌ها و دیدن فیلم‌هایی تو همین ژانره. البته که هیچ ایده‌ای نو و تازه نیست. ما فقط می‌تونیم به خوبی اونا رو باهم تلفیق کنیم. فقط باید یاد بگیریم چطوری تلفیق کنیم که نتیجه یک داستان شسته‌ورفته بشه. هرچند جز این موارد دیگه‌ای هم تاثیرگذاره. مثلا اینکه نگاهمون به جهان چطوریه و چقدر می‌تونیم از زندگی روزمره و اتفافات ساده سوژه برداریم.
      من شخصیت‌ها رو معمولا آماده دارم. البته ساختمشون‌. چندین دفتر شخصیت‌پردازی دارم که دونه‌دونه همه رو یادداشت می‌کنم. با جزئیات کامل و دقیق. و بعد‌ برای موارد خاص استفاده می‌کنم. هرچند این شخصیت‌ها مربوط به رمان اصلیم می‌شه که هنوز رونمایی نکردم ازش.
      درباره‌ی فضاسازی هم که گفتم… باید شش‌دانگ حواسمون رو به جهان بدیم. دور و برمون پر از ایدست. پر از حرفه‌.
      همین دیگه… بیش‌از این طولانی نمی‌کنم بحثو… می‌تونید مقاله‌های سایت رو درباره‌ی چطور پیدا کردن ایده، بررسی ژانر وحشت و مابقی چیزها رو بخونید.
      امیدوارم بهتون کمک کنه.
      موفق باشید💫🌱

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.