خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

دزد غاز

با خودش زمزمه کرد: «مردم مرا دزد غاز خطاب می‎‌کنند.»

هوا داشت تاریک می‌شد و آسمان به سمت سرخی می‌رفت. سرخی غلیظی که در لابه‌لای ابرها پنهان مانده بود. باد از سمت شرق می‌وزید و انگار که تن دهکده را با خود همراه کند آن را تکان می‌داد. تکان‌های پی‌درپی و بدون‌ توقف.

از ماشین پیاده شد، جیپی سبز رنگ که به مشکی چرکینی بدل شده بود. انگار که با گِل‌ولای تمام‌ناشدنی‌ای پوشانده شده باشد. کُپه‌های گِل بر تن بی‌روح ماشین چسبیده بود و در بعضی‌ از جاها خشک شده به نظر می‌رسید. شاید اگر در زیر نور خورشید به آن می‌نگریستی لکه‌های خونی را می‌دیدی که کالبد ماشین را ننگین و چندشناک کرده بودند.

هرچند او اکثرا شب‌ها از این دهکده به آن دهکده می‌رفت. کلاهش را تا پیشانی پایین کشید تا سرما و باد پیشانی‌اش را اذیت نکند. زیپ کاپشن کوتاهش را بالا برد، درست تا گردن. گردن تنومندش را به داخل کاپشن فرو برد و دست‌های زِبر و چروکیده‌اش را به داخل جیب‌هایش سُراند. جاده را از پشت عینک گرد و ضخیمش دید زد. جاده خالی بود و آرام. درختان بلند و بی‌انتها در پشت لایه‌های ضخیمی از مه پوشانده شده بودند. انگار که در آن دوردست‌ها در هوا حل شده باشند. انگار که جهان در خوابی عمیق فرو رفته باشد. خوابی بی‌زمان و بی‌انتها.

سرمای استخوان‌سوز به درون لباسش نفوذ کرد و گردن عرق‌کرده و تنش را لرزاند. اما او کسی نبود که به همین راحتی‌ها بلرزد. از پشت عینکِ گردش شاخه‌های درهم‌تنیدۀ درختان را برانداز کرد و در لابه‌لای صدای سکوتِ جهان خنده‌ای گشاد بر روی لبانش نشاند.

دست برد و یک نخ سیگار را از جیبش بیرون آورد. آن را بر گوشۀ لبش گذاشت و سپس کبریت کشید. چند لحظه به شعلۀ کوچک و سرخ آتش زل زد. چشمانش از پشت عدسی‌های عینک بی‌حرکت به‌نظر می‌رسید.

به سیگارش پُکی عمیق زد و طعم آخرین وعدۀ غذایی را که به طعم تلخ سیگار آغشته شده بود مزه‌مزه کرد. طعمی باشکوه و لذتی وصف‌ناشدنی.

حالا خورشید در خطی افقی به سمت غرب می‌رفت و ردی سرخ رنگ بر جای می‌گذاشت. کلاغ‌های سیاه و مخملین را با چشم دنبال کرد. پروازشان را تا آن سمت جاده بدرقه و سپس رهایشان کرد.

لبخندی زد و ته ماندۀ سیگار را بر روی جاده رها کرد. سپس با پاشنۀ پا سیگار را درون زمین خاکی و مرطوب فرو برد. کف دستانش را برهم مالید تا گرم شود. سردی هوای گزنده به درون ریه‌هایش نفوذ کرد و کمی او را به سرفه انداخت. اما طعم غذای محبوبش را که به یاد آورد سرفه‌اش ناپدید شد.

 

سوار ماشین که شد شیشه‌ها بخار گرفتند و ته‌ماندۀ نور خورشید به‌کلی از صفحۀ آسمان ناپدید گشت. انگار که ابدا وجود نداشته باشد. دانه‌های برف بر شیشه چسبید و سپس درسرجایشان یخ بست. انگار که آمده باشند تا او را همان‌جا دفن کنند. دفن‌شده در زیر انبوهی از تنفرات و کینه‌ها. کینه‌ از آدم‌هایی که حالا او را به دزدی غازها متهم کرده بود.

صدای جنب‌وجوش کیسه‌های سیاه که از پشت ماشین آمد لحظه‌ای به عقب سرگرداند. تصاویر از پشت عینکِ گردش مُرده و بی‌جان به‌نظر می‌رسیدند. انگار که تمام جهان مُرده باشد. انگار که همه‌چیز توهمی توخالی و خیالی ناپایدار بوده باشد.

فورا ماشین را روشن کرد و خودش را به جاده سپرد. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. رادیو را روشن کرد. هواشناسی شبی برفی را برای ماه اکتبر پیش‌بینی کرده بود. بارشی سنگین و یخبندانی طولانی مدت. واژۀ طولانی در ذهنش منعکش شد و به اندازۀ هزاران سال همان‌جا جا خوش کرد. انگار که زمان را از دست داده باشد و همه‌چیز بی‌معنا شده باشد. تنها انعکاس صدای خشن مردم بود که در پس ذهنش حک شده بود. هرچه جاده را جلوتر می‌رفت صدای تقلای بیشتری را از کیسه‌های پشت ماشین می‌شنید.

ابرهای سیاه و کدر در مقابل رویش ظاهر شدند و برف شدت گرفت. به آخرین پیچ جاده که رسید کوه‌های پوشیده از برف نمایان شدند. انگار که از دل زمین بیرون ریخته باشند. ناگهانی و بی‌مقدمه. آسمان غرید و بارش باران به بارش برف اضافه شد.

ناخواسته گردنش را به سمت عقب چرخاند. به کیسه‌ها زل زد. چیزی در آن وول می‌خورد و تقلا می‌کرد. چیزی که حالا زنده به‌نظر می‌رسید. چشمانش که تعداد بیشتری از آن کیسه‌ها را دید که بر روی صندلی کناری افتاده‌اند از جایش پرید. رنگش به سفیدی چندشناکی متمایل گشت و عرق بر تنش نشست.

او را دزد غاز خطاب می‌کردند. مردی که شب‌ها در پشت محوطۀ باز خانه‌ها کشیک می‌کشد تا غازهای صاحب‌خانه را بدزد. کسی که هرگز دستگیر نشده و هیچ آدمی او را ندیده است. اما می‌دانند که شب‌ها می‌آید و با کیسه‌های پلاستیکی سیاهش غازهای مادرمُرده را برداشته و به درون کیسه‌ها پرتاب می‌کند. آن‌وقت آن‌ها را در پشت ماشینش می‌چپاند و راهی جاده‌ها می‌شود. آن‌ها را در اخبار شنیده بود. مردم ایمان داشتند که او همانی است که گوشت غازها را در جاده کباب کرده و با لذتی وصف‌ناشدنی می‌بلعد. بوی گوشت لذیذ کبابی تا آن سمت دهکده‌های جنوبی هم می‌رسید. بوی عجیب و ننگینشان.

دست برد و عرق را از روی پیشانی‌اش پاک کرد. عرقی سرد و گزنده.

مردم ایمان داشتند که او خود شیطان است. شیطانی غیرقابل دیدن اما حقیقی. کسی که به دزدیدن غازها و خوردن آن‌ها طمع دارد.

حال تهوعی نابهنگام تمام تنش را بلعید و دهانش به تلخی چندشناکی کشاند. گلویش خشک و صدایش خفه شد. رادیو به خش‌خش افتاده و سپس ساکت ماند. اعداد ساعت ماشین به حرکت افتادند و انگار که زمان از کنترلشان خارج شده باشد بدون هیچ‌وقفه‌ای پیش رفتند. با عجله و با وحشت. دانه‌های درشت برف بر روی تن چرکین ماشین سقوط کردند و به همراهش قطرات باران پایین افتادند. سریع و آشفته.

صدای حرکت ماشینی را که در اطراف شنید گوش‌هایش را تیز کرد. حرکتی آرام و شمرده‌شمرده. انگار که تعقیبش کرده باشد. درست مانند نفس‌های ماشین خودش.

عینک را از روی بینی‌اش برداشت و کورمال‌کورمال به دنبال سیگاری دیگر جیب‌های لباسش را جست‌‌وجو کرد. سریع و شتاب‌زده. اما وقتی پاکت را نیافت بر فرمان ماشین مشت کوباند و ناسزاگویی را پیش گرفت.

آن جملات، آن کلمات، همگی‌شان در پس ذهنش کپه شده و او را به جنون کشانده بودند. هرچه بیشتر به کینه‌های درونی‌اش از آدم‌ها فکر می‌کرد بیشتر وحشت‌زده می‌شد. بیشتر از جهان متنفر می‌شد و بیشتر به رفتن فکر می‌کرد. رفتن از جایی که حتی نمی‌دانست کجاست. نه مقصدی داشت و نه هدفی. انگار که کنترل افکار لعنتی از دستش خارج شده باشد. انگار که همچون زمان و جهان سرگردان و آشفته شده باشد.

ماشین آرام‌آرام نزدیک آمد و با فاصله‌ای کوتاه از حرکت ایستاد. می‌توانست هاله‌ای از چراغ‌های پرنورش را ببیند که از پشت شیشه‌های عرق کرده نمایان شده بود. چند لحظه‌‌ای را در سکوت گذراند. چند نفس عمیق کشید و توانست عینکش را بیابد. ی را پلک‌هایش لرزید و از نگاه کردن‌های مداوم به آن ماشین دست کشید. ماشینی که درست به شکل و شمایل ماشین خودش بود. رویش رابرگرداند و دستانش را مشت کرد. سپس فورا در ماشین را باز کرد و پیاده شد.

درهای عقب ماشین را باز کرد و با لمس دستانش صندلی‌ها واکاوی کرد. هیچ کیسه‌ای آنجا نبود و هیچ غازی در آن‌ها وول نمی‌خورد. درها را برهم کوباند و صندلی جلو را نیز بررسی کرد. هیچ ردی از آن‌ها نبود. انگار که آب شده باشند و رفته باشند در زمین.

از ماشین فاصله گرفت و شروع به خندیدن کرد. آن‌قدر که بر روی زانوهایش خم شد. همان‌لحظه مردی قوی‌هیکل و میان‌سال را دید که سیگار به دست از ماشین روبه‌رو پیاده می‌شود. مردی درست شبیه به خودش. موهایی بور و کم پشت داشت که در زیر کلاه پشمی پنهان مانده بود. به همراه چشمانی درشت و عینکی گرد و ضخیم.

خندید و ناخواسته سیگاری دیگر آتش زد. کشان‌کشان خودش را به آن سمت جاده برد و درحالی که به سمت سرازیری می‌دوید با خودش تکرار کرد: «من آن کسی نیستم که مردم تصور می‌کنند.»

 

داستان‌های مرتبط : «سقوط در آینۀ بی‌زمان»«قوچ سیاه»«جن خانۀ حاج نصرالله»

 

 

 

 

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.