خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

نمی‌خواهم تا ابد بمیرم

داستان ابدی مرگ

گوش کن. صدایش را می‌شنوی؟ صدایی که از اعماق روح سیاهت فریاد می‌کشد؟ صدایی زمخت و دردناک. صدایی که به سان زخم‌هایست کهنه و موحش. صدایی دلخراش و عجیب. انگار که فریادهای هزارسالۀ تو از پوست عرق‌کرده و چسبانکت بیرون ریخته باشد. این… این داستان مرگ ابدی من است.

بله می‌شنوم. این صدا را می‌شنوم. نزدیک است و واضح. می‌توانم دست ببرم و آن را زیر انگشتانم لمس کنم. زمخت است و خشن. به سان خرده‌چوب‌هایی که در کالبدم فرو رفته باشد. انگار که بتوانم دوباره و دوباره آن دردها را احساس کنم.

دست می‌برم و مشتی از شن‌های سیاه اطراف را می‌قاپم. شن‌ها از لابه‌لای انگشتانِ لرزانم می‌‌سُرَند و پایین می‌ریزند. می‌روند و می‌روند و جزئی از این کوه شنی نحس می‌شوند.

کوتاهی سقف اتاق مرا به نفس‌نفس‌زدن می‌اندازد. همچون سنگ‌قبری بر روی تنم سایه انداخته است. انگار که قصد بلعیدن مرا داشته باشد.

می‌توانم دیوارهای خاکستری رنگی را ببینم که حالا مرا از چهار طرف احاطه‌ کرده‌اند. دیوارها آن‌قدر فضا را برایم تنگ کرده‌اند که نتوانم از جایم جم بخورم. به‌گمانم تا آن دیوارها تنها به اندازۀ یک دست فاصله داشته باشم. پس دستانم را کش می‌دهم تا نوک انگشتانم دیوارها را لمس کند. سرد است. دیوارها سرد هستند و ناهموار. انگار که ناشیانه رنگ شده باشند. رنگی که تاریکی گوری سرد را یادآور می‌شود.

شن سیاه در زیر پاهایم سُر می‌خورد و مرا به سمت پایین می‌کشاند. انگار که ماری غول‌پیکر در زیر پاهایم بلغزد. انگار که به دور تنم حلقه زده باشد و فیش‌فیش‌کنان حلقه را تنگ‌تر کند. آن‌قدر که توان نفس کشیدن را هم از من بگیرد.

دوباره صدای گنگ خاطرات بیخ گوش‌هایم شنیده می‌شود و تصاویر در مقابل صورتم نمایان.

بر روی شن‌ها چنگ می‌اندازم. اما تقلای من به غرق‌شدن بیشتر و بیشترم در آن باتلاق شنی ختم می‌شود. حالا شن سیاه گوش‌هایم را پر کرده و چشم‌هایم را می‌سوزاند. مقداری هم به درون بینی و دهانم فرو رفته و حلقم را به تصرف درآورده است. می‌توانم نرمی خشن شن را زیر تنم حس کنم که با پایین‌ رفتنم صدایی همچون خش‌خش و فش‌فش از دهان نداشته‌اش بیرون می‌ریزد.

سقف خاکستری و دودگرفتۀ اتاق نیز پایین و پایین‌تر می‌آید. انگار که در زنده‌به‌گور کردن من با این توهمات دلخراش هم‌دست باشد. انگار که جهان پیش‌رویم جدی‌جدی نقشه‌ای شوم در سر دارد تا داستان مرگ ابدی مرا تکمیل کند.

نه… نه نمی‌توانم فریاد بزنم. نمی‌توانم تقاضای کمک کنم. اصلاً هیچ صدایی از گلوی خشکم بیرون نمی‌ریزد. انگار که صحبت‌کردن را فراموش کرده باشم. انگار که ذهنم تهی و پوچ شده باشد.

من در لابه‌لای این شن‌های سیاه و زمخت دفن خواهم شد. حتم دارم که حالا آن مار چندشناک در زیر تنه‌ام آرام نخواهد گرفت. انگار که تمام تنم را بلیده باشد از وحشت به تقلا می‌افتم. تقلایی که مرا از مُردن برهاند. از تمام شدن و هیچ شدن. می‌خواهم رها شوم. رها و آزاد. اما هرچه تقلا می‌کنم بی‌فایده است. حتی نمی‌توانم اشک بریزم. نمی‌توانم بر سر گور خودم اشک بریزم. نمی‌توانم برای این من درحال مرُدنم سوگواری کنم.

درد. رنج. سیاهی و دست‌آخر ناامیدی.

ناامیدی؟ من ناامید شده بودم؟

چشمانم را بر روی هم می‌فشارم و ناخواسته می‌خندم. انگار که صدای خنده‌ام در آن گور سرد و تنگ بچید می‌توانم پژواکش را بشنوم. انگار که بار دیگر برای زندگی به تقلا افتاده باشم. می‌خندم آن‌قدر که تن نرم مار زیر تنم از حرکت می‌ایستد. حالا شن‌ها نیز آرام می‌گیرند. سقف بی‌حرکت می‌شود و گور به تماشای من می‌نشیند. پس دستانم را به دو سمت تاب داده و همچون بال‌های پرنده‌ای در شن‌ها تکان می‌دهم.

درحالی که لبخندی پهن بر روی لبانم نشانده‌ام می‌گویم: «این داستان مرگ ابدی ساختۀ ذهن من است.»

می‌بینم که مار می‌خندد. همچون جیغی گوش‌خراش که حالا در اتاق شنیده می‌شود. گور به لرزه درمی‌آید و شن‌ها با سرعت بیش‌تری به حرکت پیشین خود ادامه می‌دهند.

حالا می‌توانم صورت غول‌پیکر مار سیاه را ببینم که از لابه‌لای شن‌ها بیرون می‌زند. انگار که چندین برابر قد و اندازۀ من باشد. انگار که تمام اتاق را محاصره کرده باشد.

پلک‌هایم را بر روی هم می‌گذارم و درحالی که صدای فش‌فش آن موجود نحس را بیخ گوشم می‌شنوم می‌گویم: «یالا بیدار شو. بیدار شو و ببین که این گور ساختۀ ذهن خودت است. ساختۀ تمام دردها و رنج‌هایی که در ذهنت دفن کرده‌ای.»

سرمای چندشناک نفس‌های مار را در مقابل صورتم حس می‌کنم و لمس زبانش را بر روی پوست تنم.

می‌نالم: «زود باش. نباید بگذاری رنج‌ها بیش از این تو را در گور خودشان دفن کنند.»

مار همچون انسانی بالغ دوباره جیغ می‌کشد و من از فرط خشم فریاد.

برای دقایقی جهانِ پیش‌رویم از حرکت می‌ایستد. انگار که همه‌چیز ساکت و آرام باشد.

می‌توانم شُل شدن حلقۀ تنگی را به دور تنم پیچیده است حس کنم. آن‌قدر سریع که دیگر حس نمی‌شود.

چشمانم را باز می‌کنم و خودم را بر روی شن‌های خاکستری رنگ می‌بینم که حالا تا گردن مرا پوشانده‌اند. اما دیوارهای اتاق از من فاصله گرفته‌اند و سقف مایل‌ها از من فاصله دارد. شن‌ها آرام‌آرام پایین می‌روند و در کثری از ثانیه در کف آن اتاق پهن می‌شوند.

حالا می‌توانم تکه نور باریکی را ببینم که دزدکی از تنها پنجرۀ اتاق به داخل می‌تابد. نور از بیخ دیوار سمت راستم به چپ کشیده شده و سر راهش دیوارهای خاکستری و شن‌ها را روشن کرده است.

شن‌هایی را که هنوز در ته حلقم باقی مانده به بیرون تف می‌کنم و به زحمت بر روی پاهایم می‌ایستم. انگار که راه رفتن را از یاد برده باشم چندباری تلوتلو می‌خورم و بر روی شن‌ها می‌افتم. اما دست‌آخر آن‌قدر تقلا می‌کنم که راه رفتن را یاد بگیرم.

حالا ایستادن را به خاطر می‌آورم. دستانم را بر روی دیوارها می‌کشم و به زحمت خودم را حرکت می‌دهم. در تمام این مدت چشمانم بر روی پاها قفل شده است که حالا آرام‌آرام از درون شن‌ها بیرون می‌آیند. پاهایی که هیچ کفش و جورابی به پا ندارد. بدون هیچ پوششی. بدون هیچ محافظی. پاهای ظریف و انگشتان کوچک. می‌توانم آن‌ها را در میان شن‌ها تکان بدهم و از لمس دلچسب شن‌ها لذت ببرم. شن‌هایی که حالا به رنگ سفید تغییر هویت داده‌اند.

می‌دوم. می‌خواهم پاهایم را امتحان کنم. باد در لابه‌لای رشته‌های نازک و نرمی که حالا بر روی سرم روییده است می‌پیچد. رشته‌هایی خرمایی رنگ و بلند. رشته‌های که تا کمر کِش آمده و با وزش باد به چپ و راست کشیده می‌شود.

تن عرق‌کرده‌ام در زیر لباسی گشاد و نرم یخ می‌کند. لباسی که شبیه‌اش را تابه الان ندیده بودم. بلند و بدون هیچ بُرشی. یکسره و خنک. شبیه کیسه‌ای سفید رنگ.

تا به الان؟ مگر من تا به الان چه چیزهایی دیده بودم؟

هیچ چیزی در خاطراتم ثبت نشده است. هیچ چیز.

اصلاً تا به الان برایم چه معنایی دارد؟

به آن سمت اتاق می‌دوم  و از لمس انگشتان نرم و مهربان باد لذت می‌برم. می‌خندم و می‌گذارم نور نیمی از صورتم را بپوشاند. آفتاب بر روی موهایم که می‌افتد گرم می‌شوم.

مو؟ می‌توانم آن کُپه رشته‌های قهوه‌ای رنگ را لمس کنم که پیش‌تر حتی اسمش را هم نمی‌دانستم. دست می‌برم و انگشتانم را در لابه‌لایشان می‌چرخانم. نازک‌اند و نرم. نمی‌دانم شبیه چه چیزی هستند اما از لمس آن‌ها به خنده می‌افتم. مو؟ پس این رشته‌های نرم و نازک مو هستند؟

درست در همان لحظه است که دری را در مقابل رویم می‌بینم. دری بلند و پهن. انگار که هزاران برابر بزرگ‌تر از قد کوچک من باشد. در؟ نه این در نیست، یک دروازه است. در میان دروازه می‌ایستم و به انحنای آن خیره می‌مانم که حالا بالای سرم قرار گرفته. انحنایی که گویی تا آسمان‌ها کِش آمده است. نیمی از آن انحنای پهن پشت ابرهای کوچک و بزرگی پنهان مانده است.

از دروازه که عبور می‌کنم پلک‌هایم برهم می‌خورد و خاطرات به سمتم هجوم می‌آورد. انگار که جهان را به یاد آورده باشم. خودم را. زندگی را. می‌خندم و به راهروی طویلی می‌نگرم که با هزاران دروازۀ بی‌انتها تزیین شده است. راهرویی که به من می‌فهماند من چه کسی هستم.

گردنم را مالش می‌دهم و موهایم را لمس می‌کنم که حالا با کِشی کوچک سروسامان گرفته‌اند. انگار که آن‌ها را در پشت سرم بافته باشم. لباس‌ها. حالا لباس‌های آشنایی به تن دارم. لباس‌هایی که می‌گوید وقت زندگی کردن است. لبخندی پهن بر روی لبانم می‌نشانم و عینک گرد را بر روی بینی‌ام تکان می‌دهم.

به سمت یکی از دروازه‌ها می‌دوم تا طعم دوبارۀ زندگی را بچشم. زندگی‌ای که شک ندارم دوباره به همین داستان مرگ ابدی ختم می‌شود.

اما مگر اهمیت دارد؟

هوم؟

من بارها از این اتاق نحس و دروازه‌های کوفتی ای راهرو عبور کرده‌ام.

هربار مرگ را در آغوش کشیده‌ام اما برای زندگی به تقلا افتاده‌ام.

پس چرا رها نشوم؟

بله این داستان مرگ ابدی من است.

مرگی دایره‌وار که نه تمام می‌شود و نه شروع. مدام دستانش را به دور تنم حلقه می‌کند تا مرا از پا در بیاورد.

مرگی که به تلخی و سیاهی جهان غم‌آلود افکارم آغشته شده است. به دردها و رنج‌هایی که برای زندگی متحمل شده‌ام.

اما زندگی؟

زندگی نیز در همین چرخۀ دایره‌ای قرار دارد. در همین هزاران دروازه‌هایی که به من امید دوباره می‌دهند.

شاید عبور از هر کدام از این دروازه‌ها دوباره مرا به سیاهی آن افکار برساند اما مگر مهم است؟ زندگی و مرگ در این چرخۀ ابدی سرنوشت من تعبیه شده‌اند.

نفس عمیقی می‌کشم و عینک را بر روی بینی‌ام صاف می‌کنم. دست‌هایم را به درون جیب‌های کُتَم فرو می‌برم و در مقابل یکی از آن دروازه‌ها می‌ایستم. هیچ تصویری از آن سمتش دیده نمی‌شود و هیچ صدایی را نمی‌شنوم. نمی‌دانم که این یکی به کدام یک از اتاق‌ها ختم می‌شود. مرگ یا زندگی؟

می‌خندم و درحالی که بندهای کوله‌پشتی سنگینم را بر روی شانه‌هایم جابه‌جا می‌کنم می‌گویم: «این داستان ابدی مرگ انسان‌هاست» و از دروازه عبور می‌کنم.

داستان‌های مرتبط:

«جهان وارونه»«ما از مرگ زاده شده‌ایم»«سقوط در آینۀ بی‌زمان»

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.