خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

کلماتی که بر رخت‌خشک‌کن آویزان مانده‌اند!

پیش از خواندن این یادداشت کوتاه از شما دعوت می‌کنم تا به موسیقی حماسی‌ای گوش بدهید که با ماهیت یادداشت بی‌ربط نخواهد بود.

این تِرَک یکی از برترین موسیقی‌های بکگراند انیمۀ ترسناک گوتیک کسلوانیاست. درست لحظه‌ای که کاراکتر محبوبم در مقابل مرگ ایستاده است هرچند می‌داند که شکستش حتمی خواهد بود.

نمی‌دانم چه شده که کلماتم ته کشیده‌اند. انگار که تک‌تکشان را بر روی رخت‌خشک‌کن پهن کرده‌ باشم با طوفان‌ها به چپ‌وراست کشیده می‌شوند.

اما نه در یک گوشه از تقلا می‌ایستند و نه از زیر گیره‌های فلزی رها شده و خودشان را در هوا تاب می‌دهند.

کسی چه می‌داند شاید این‌روزها آن‌قدر بر ذهن و جانم فشار آورده باشم که این کلمات هم اختیارشان را از دست داده‌اند.

اما طوفان مگر دست‌بردار است؟

می‌وزد و می‌وزد و باز هم می‌وزد.

شاخۀ درختان را خرد کرده و سقف خانه‌ها را بلند می‌کند درحالی که کلمات زیر همان گیره‌ها آویزان مانده‌اند.

شاید هم تکه‌ای از آن‌ها در گوشه‌وکنار گیره‌های زمخت گیر افتاده و به وقت وزش بی‌رحمانۀ باد خراش برداشته و اصلاً تکه‌تکه می‌شوند.

نمی‌دانم واژه‌های کهنه و نویم را بر روی کدام بند به دار آویخته‌ام. نمی‌دانم رهایی آن‌ها و جاری شدن بر آسمان افکارم را بپذیرم یا تکه‌تکه‌شدنشان توسط تقلا‌هایم را.

دستانم از رهایی واژگان خشک و تنم بی‌رمق است. انگار که ترس رمقم را گرفته و مرا بی‌جان کرده است.

ترس ترس… ترس از رهایی و سپرده شدن به جریان باد‌.

خشمگین می‌شوم. از تقلای بی‌انتهایی که نمی‌توانم حضورش را درک کنم خشمگین می‌شوم.

دست می‌برم و انگشتانم را بر تن واژگان می‌سُرانم.

انگار که بتوانم نجوای رهایم کن را بشنوم. نجوایی موزون و در عین‌ حال دردناک. دردناک از تحمل دردی بی‌انتها‌.

چشمانم را بر روی هم می‌گذارم و گیره‌ها را دانه‌به‌دانه از تن واژه‌ها می‌زدایم.

طوفان دستان کوچکم را به چرخش وا می‌دارد و درنهایت واژگان از زیر انگشتانم سُر می‌خورند و می‌روند پی سرنوشتشان.

می‌رقصم.

بر روی پاشۀ پا می‌ایستم و در باد می‌رقصم.

باران که می‌گیرد قطرات باران را می‌چشم. طعم دلچسب رهایی را دارد.

رعدوبرق که آسمان را روشن و خاموش می‌کند می‌خندم.

باران از نوک موهایم پایین ریخته و بر انگشتان پایم می‌چکد. باران تنم را می‌‌خنداند.

آن‌وقت در لابه‌لای صدای غرش باد و بارانی که جمجمه‌ام را پر کرده است فریاد می‌کشم: «ایمان دارم… من به توانایی‌های این واژگان ایمان دارم.»

بر روی زانوهایم می‌افتم و همان‌طور که باران تنم را غسل می‌دهد بر روی زمین پهن می‌شوم.
آب و گل ابتدا به درون تاروپود لباس‌هایم نفوذ می‌کند و سپس به موها، بازوها و درنهایت پاهایم می‌چسبد.

لمس انگشتانش را می‌چشم و می‌خندم.

قطرات باران بر فرق سرم می‌چکد و سپس از پشت عدسی‌های عینک چشمانم را به گریه می‌اندازد.

داستان مرتبط: «ما از مرگ زاده شده‌ایم»

یادداشت مرتبط:«تلاشی که به تقلا ختم شود»«خسته‌ام، اما این کافیست که در برابر مرگ رویاهایم تسلیم شوم؟»

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.