تا به الان کدام داستان و رمان بوده که جزئیات دلنشین و بهجایش تو را میخکوب کرده و نگذاشته از جایت جم بخوری؟ مهارت بیان جزئیات کدام نویسنده تو را به وجد آورده به طوری که قصهاش را ماهها در ذهنت نگه داشتی؟ توصیف در داستاننویسی از آن دست مهارتهاییست که با یادگیری و تمرین تو را به داستاننویس حرفهای تبدیل خواهد کرد. اما چطور این مهارت را بیاموزیم؟
۱٫ اول از همه بخوان. تا میتوانی کتابهای خوشخوان و مشهور را بخوان. چه تألیفی و چه ترجمه شده. اما آن ترجمهشدههایی را بخوان که ترجمهشان روان و خوانا باشد نه آنهایی که نخواندنشان به خواندشان میارزد!
۲٫ آنوقت از روی آنها رونویسی کن. دقیق، با حوصله و مداوم.
۳٫ یک دفترچۀ کوچک بردار و خودکار را در دستت بگیر. آن را بر روی کاغذ حرکت بده و بگذار ذهنت هرچه که میبینی را بنویس. از چرندیات گرفته تا احساسات لحظهای و هیجانی. بدون هیچ خودسانسوری و هیچ کموکاستی.
۴٫ اگر تلویزیون روشن است؛ دیالوگها را بنویس.
۵٫ اگر در جمع خانوادگی نشستی تکه کلامها را یادداشت کن.
۶٫ اگر در کنج اتاقت نشستی ترکهای دیوار را توصیف کن.
دیوار اتاقت ترک ندارد؟ پس با تخیل خودت یکی بساز!
توصیفش کن که این ترک از کدام قسمت دیوار اتاق شروع شده و به کجا ختم میشود. آیا این ترک دیوار پشت کتابخانهات هم رفته؟ آیا عمیق است؟ رنگ دیوارت را بُرده و خودش مظلومانه همانجا نشسته؟
۷٫ به اشیا رفتاری انسانی نسبت بده و توصیفشان کن. بگذار حس داشته باشند و درک شوند.
میدانم نوشتن از ترک دیوار مسخره بهنظر میآید اما به مرور جواب میدهد نگران نباش.
اصلاً شاید آن بیخ دیوار جایی که ترک عمیق میشود و ذرهای در دیوار کناری فرو میرود تارعنکبوتی نرم آویزان باشد که با باد کولر تکان بخورد. کسی چه میداند شاید آن عنکبوت همین حالا بر لبۀ قابعکس فلزیای نشسته باشد که سالهاست همانجا جا خوش کرده. آن عکس تصویر پدربزرگی را نشان میدهد که رنگ پوستش از فرط کهنگی کاغذ عکس به زردی کدری بدل شده است. احتمالاً شیشهاش آنقدر خاک گرفته که چهرهاش را محو کند. همچون خاطراتی که حالا در پشت آن قاب قدیمی جای گرفتهاند. |
شاید هم آن ترک مربوط به ترکهای تونلی بشود که بوی نم میدهد و رطوبت. تونلی که کف آن با علفهای کوتاه پوشیده شده و صدای خشخش ناخنی بر دیوارهایش تنت را مورمور میکند. بله تو کف دستان لرزانت را بر روی دیوارهای منحنی تونل گذاشتهای و کورمالکورمال به دنبال نور سوسوزنی جلو میروی که حالا در پشت آن تپه روشن و خاموش میشود. |
حواست به من هست؟ یا داری دیالوگهای فیلم را مینویسی؟ و یا غرق خیالاتی؟ هان؟ نکنه داری عادتهای عجیبوغریب آدمهای اطرافت را تندتند یادداشت میکنی؟
بگذار برایت چند نمونه از توصیف در داستاننویسی را بیاورم:
«محمود دولتآبادی» در کتاب «جالی خالی سلوچ» احساس سرما را نه تنها به ما نشان میدهد بلکه آن را برایمان قابل لمس میکند:
«انگشتهایش از سرما به ناله درآمدهاند. دستها را زیر بازوهایش فرو برد و بازوها را به پایین فشرد، بعد دستهایش را بیرون آورد و به هم مالاندشان. اما پنجههای خشکیده و یخزده به این چیزها گرم نمیشدند. همین قدر پنجهها بسته و باز شوند بس بود. مِرگان چنگ به دستگیرۀ پیمانه انداخت، آن را بر دوش گرفت و پا از خاک سرد و چغر کند.»
و یا به این نمونه دقت کن که چطور «صادق چوبک» داستانش را آغاز میکند:
و حالا دیگر آفتاب پاییزی کمکم داشت میچسبید. تابستان هُرم و شیرۀ آن را مکیده بود و رنگ و رخش را لیسیده بود و ولش کرده بود. همان چنار و افراهایی که از دیوارهای باغ، ردیف راه افتاده بودند و گرداگرد استخر عظیم آن، به هم رسیده بودند و تابستان یک سکه از نور خورشید را به زمین راه نمیدادند؛ اکنون رنگ پریده و تنک برگ، خسته و ناکام، زیر زَرَک آفتاب بامدادی پاییزی، کرخت و بیحس، به دیوار آسمان لم داده بودند و هرم ولرم آن را مک میزدند و توانایی آن را نداشتند که زیر تابش نور بیرمق آن چادر برگی پهن کنند.
یادت باشد قرار نیست با توصیف در داستاننویسی رودهدرازی کرده و از روایت داستان فاصله بگیریم و به حاشیههای بیربط و حوصلهسربر بپردازیم؛ قرار است با توصیف داستانمان را زنده نگه داریم.
مقالههای مرتبط:
«چطور برای یافتن یک داستان ایده پیدا کنیم؟»
میخواهی در نوشتن داستان خلاق باشی؟ هنرمندانه دزدیدن را یاد بگیر!
یک پاسخ
این پست خیلی مفید و کاربردی و همهچیتموم بود! زنده باد! ✌🍃