میتوانی صدایش را بشنوی. صدای خُرخُر و نفسنفسزدنهایش را. همچون صدای حیوانی درنده که به دنبال شکار خود نیمخیز ایستاده باشد.
چیزی در میان تاریکی وول میخورد. چیزی شبیه به چشمان قرمزی که حالا به تو زل زدهاست. میتوانی از پشت مِه غلیظ و هوای سرد و نمناک نفسهایش را لمس کنی. نفسهای زمخت و چندشناکش را.
حالا صدایش در لابهلای بارش باران ابدی حل گشته است. باران بر درودیوار سلول تو میبارد و آنقدر تلقوتلوق میکند که کلافه میشوی. هرچند باران هرازگاهی آرامآرام از لابهلای میلههای زنگزدۀ سلول اریب شده و به داخل میپاشد. درست بر صورت و بدن گِلآلود و یخکردهات.
بخاری غلیظ از میان دندانهایش بیرون میزند و در میان مه نمایان میشود. حرکت که میکند پاهای عریان و سُمهای بزرگش بر زمین گِلی ضربه میزند. همچون گرگی غولپیکر که حالا بر روی دوپا ایستاده باشد. ضربههایی پیدرپی و محکم. انگار که گِل و آب را همزمان به هوا بپاشد.
نگاهت میکند و تو لرزان نگاهش میکنی. نگاهی خیره و چندشناک. باران گل را از صورتت میشورد و آن را بر روی لباسهایت پخش میکند. سپس رفتهرفته بر تاروپود لباسهای کهنهات مینشیند و درنهایت تمام تنت را میپوشاند.
بیخ چشمانش چروک افتاده و چروکها تا دو شاخ بلند و پهنش ادامه یافتهاند. نیمی از چروکها در زمختی گردن پُر مو و پهنش پنهان ماندهاند. آن دو شاخ قطور و سیاه زیر نور سرخ ماه بالا و پایین میرود. انگار که آن نور قرمز رنگ در روشن نگهداشتن تن حیوانی و سیاه او در تردید باشد. آن شاخهای بلند و پیچخورده از دو سوی پیشانی پهنش بیرونزده است.
میتوانی صدای سکوتش را بشنوی. سکوتی طولانی و کُشنده. سکوتی که تو را به وحشت میاندازد.
به عقب خیز برمیداری و برای رهایی از نگاهش بر زمین گِلآلود چنگ میاندازی. عقب و عقبتر.
اما میتوانی از شر نگاههایش خلاص شوی؟
از زیر آن دندانهای چندشناک و بُرَندهای که از میان لبهایش بیرون ریخته است و تاکنون تن تمام آدمیان را دریده است؟
اما پس چرا تو را خلاص نمیکند؟
چرا در سلول را پس از گذر روزهایی طولانی باز نمیکند و تن گندهاش را به تو نمیرساند تا با دندان گرفتن جسم تو این مسخرهبازی را تمام کند؟ چرا تو را در آن زندان تنگ و تاریک حبس کرده است؟
ملتمسانه به دستهایت نگاه میکنی. دستان کوچک و بیجانی که میتوانستند تو را از آنجا بیرون بیاورند. اما چطور؟
نزدیک میلهها که میشود بخار دهانش تمام تنت را به لرزه میاندازد. لرزشی بیتوقف و همچون تشنجی ناگهانی. حالا دیگر لرزش بدنت ناشی از سرما نیست. ترس است. ترسی که یواشیواش به آرامشی عجیب بدل میشود.
او قصدش کُشتن تو نیست.
اما چرا؟
چرا پس از قتلعام کردن تمام اهالی روستا تو را زنده داشته؟
میخندی. خندهای بزرگ و پهن.
خوب میدانی چرا… حدس زدهای…
آن حیوان افسانهای از گور برخاسته تا به تماشای سکوت مردمانت بنشیند.
و اما نقش تو چه خواهد بود؟
تو ساکتترین آدم آن روستا بودی. آرام و بیدردسرترین بچۀ خانواده.
نکند…
نکند تو آنقدر ساکت بودهای که…
تو…
تو خود افسانهی سکوتی؟
آن داستان قدیمی، آن خرافات نسلهای قبل، همانی که با تعریف کردنش بچههای نافرمان را میترساندند؛ اما حالا آن افسانه حقیقی شده است؟
به یاد میآوری. حالا تمام آن کابوسها را به یاد میآوری. انگار که فقط چند روز گذشته است که تو آنها را فراموش کردهای. فقط چند روز از آن کُشتار هولناک گذشته. تمام آن نالهها و ضجهها را به یاد میآوری. تمام دردها و فریادهای آدمیانی که پیش از تو جان دادهاند.
دستش را جلو میآورد و پوست صورتت را لمس میکند. دستانی سیاه با انگشتانی کشیده و ناخنهایی بلندی که خون خشک شدۀ آدمیان را به تو نشان میدهد.
میخواهی فریاد بزنی اما هیچ صدایی از ته حلق بیرون نمیریزد. مثل همیشه لال باقی میمانی.
خط به خط آن افسانه را در ذهن آشفتهات مرور میکنی. داستان مزخرفی که از نابودی دنیا صحبت میکند.
اما چرا تو؟
صبر کن. در آن افسانۀ بیسروته هرگز نگفتهاند که چطور خدای سکوت انتخاب خواهد شد.
اما هرچه بیشتر در لابهلای آن افسانۀ قدیمی دستوپا میزنی بیشتر در آن سیاهی فرو میروی. انگار که همهاش رخ داده باشد. حقیقیتر از آنکه بتوانی انکارش کنی.
«همانا که آخرالزمان نزدیک خواهد بود. سرآغازش با بارانهای ۱۳ ساله همراه است و پایانش با سکوتی مرگبار. سکوتی که ما آن را افسانهی سکوت نامگذاری کردهایم. سکوتی برای بیداری ما. برای زندگی دوبارۀ ما. در این ۱۳ سال باران آنقدر میبارد که زمین و زمان را بلعیده و دشتها را لبالب از آب و گِل پر کند. سیل خانهها را ویران و آدمیان را آواره میکند. در میان قبایل دعوا و در میان خانوادهها جدایی خواهد افتاد. دیگر نه دادوستدی اهمیت دارد و نه طلا و نقرهای. خورشید آرامآرام ناپدید شده و جهان در خاموشی و باران فرو میرود. آنوقت سیاهی غلیظ شب بر سراسر زمین سایه میافکند و سرما آدمیان را بهتدریج تلف خواهد کرد. مگر آن یگانه آدمی که ما انتخابش کرده باشیم. ما از او محافظت خواهیم کرد. و ما درست در شبی که ماه به سرخی خون درآید، به ستایش خدای سکوت زانو خواهیم زد. خدایی که به کمک ما موجودات جهنمی زمین را دوباره برای حکمرانی شیاطین آماده سازد. خدایی که سکوتش تمام جهان را میبلعد. خدایی از جنس آخرین آدمیان اما همراه با ما.»
این مزخرف است.
یک دروغ بزرگ که نسلدرنسل به خوردت دادهاند.
تو از فرط ترس دچار هذیانگویی شدهای و تصاویر مبهمی میبینی.
اما تمام این سالها توهم بودهاند؟ آن بیچارگیها؟ آن سیلها؟ آن زجرکشیدن آدمیان؟
درهمان لحظه میبینی که آن جانور کلیدی را در قفل سلول تو میچرخاند و در آهنین با صدای قژقژ چندشناکی باز میشود.
سپس آن حیوان غولپیکر آرامآرام بر روی پاهایش دولا میشود و سپس زانو میزند. سرش را خم کرده و تا روی زمین گِلآلود پایین میآورد. انگار که به ستایش چیزی مشغول باشد.
پلک میزنی و با دهان خشکشدهات نفسی عمیق میکشی.
آن حیوان در حال ستایش توست. تو همان افسانهی سکوتی.
دست میبری و شاخهای زمخت و غولپیکرش را لمس میکنی. ناخواسته میخندی. خندهای بزرگ و پهن.
انگار که پیشتر این موجود را بشناسی. سپس دوباره آرام میشوی. آرامشی ناگهانی و دلچسب.
آنوقت چشمانت در سیاهی شب جمعیتی از حیوانات غولپیکر را میبینید که دایرهوار بر گرد تو سر خم کردهاند و تو را میستایند.
بله تو خود افسانهی سکوتی.
بدونشک نام داستان از داستان هولناک «افسانۀ سکوت» نوشتۀ «ادگار آلن پو» گرفته شده است.
حتما از خواندن این داستان دنبالهدار حماسی ترسناک لذت خواهی برد:
داستانهای کوتاه مشابه: «ما از مرگ زاده شدهایم» – «برکۀ سرخ» – «قوچ سیاه»
2 پاسخ
از این به بعد هر وقت میخواستم داستان بنویسم و چیزی به ذهنم نمیرسید میام سری به وبلاگت میزنم.
با خوندنش دو سه تا تصویر خیلی قشنگ تو ذهنم شکل گرفت.
هر موقع یکی از داستان هات رو میخونم بعدش یه داستان خوب مینویسم.
مرسی به خاطر این تصویر سازی قشنگ.
فقط یه چیزی توی این خط «از زیر آن دندانهای چندشناک …»
دوست داشتم دندون هاش توصیف بشه تا خودم در مورد چندشناک بودن یا نبودنش نظر بدم. اینجوری قشنگ تر میشد.
بازم ممنون
سلام به شما. باعث افتخار منه که حضور شما رو اینجا داشته باشم جناب انیس.
خیلی خوشحالم که این داستان برات جالب بوده.
و به نکتۀ خیل خوبی اشاره کردی. توصیف یکی از مهمترین اصولیه که خودم همیشه تاکید دارم روش. البته که گاهی هم از خیرش میگذرم 🙂