خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

آرشیو

ملاقات شیاطین
داستان

رستاخیز مرگ-قسمت دوم

می‌توانید پیش از خواندن این داستان، قسمت اول را از اینجا مطالعه کنید. رستاخیز مرگ-قسمت اول «می‌رویم به سمت جنوب. در کوهستان خاکستری توقف می‌کنیم. می‌رویم به ملاقات شیاطین.» این را می‌گویم و در حالی که لیوان نوشیدنی‌ام را بر روی میز می‌کوبانم ادامه می‌دهم:

ادامه مطلب »
رستاخیز مرگ-قسمت اول
داستان

رستاخیز مرگ-قسمت اول

صدایی در مغزم وول می‌خورد. همچون افکاری کهنه و قدیمی که نمی‌دانم از کجا به درون ذهنم نفوذ کرده‌ است. انگار که قرن‌ها این افکار را در این روح لعنتی حبس کرده باشم. همچون جنونی که از ناکجا به درون تنت رخنه کرده باشد. انگار

ادامه مطلب »
ما از مرگ زاده‌ شده‌ایم
داستان

ما از مرگ زاده شده‌ایم

«ما از مرگ زاده شده‌ایم.» آن روز این را گفت و سپس ناپدید شد. گمان کردم که گمش کرده‌ام. گمشده در لابه‌لای افکاری که نمی‌دانم از کجا و چطور ذهنم را پر کرده‌اند. ذهنی که مدت‌هاست از کنترل من خارج شده است. به‌گمانم چیزی باید

ادامه مطلب »

جهان وارونه

  برای آنکه داستان بیشتر به جانتان بنشیند این موسیقی را تنگش چسباندم.   شاید لازم باشد که داستانی نو بنویسم. داستانی ورای تمام آنچه‌ که تا الان گفته‌ام. داستانی عمیق که از درونم بیرون ریخته ‌است. از درون خودم نه آن کاراکترهای ساختگی و

ادامه مطلب »
برکۀ سرخ
داستان

برکۀ سرخ

سرم را که از درون آب بیرون می‌آورم آفتاب یواش‌یواش ناپدید می‌شود. آفتاب تنها خط باریکی از نور خورشید به جا می‌گذارد و پشت آن تپه‌های محو می‌شود. هرچند نورش به آرامی در سیاهی آسمان حل گشته و جزئی از آن صفحۀ سیاه می‌شود. کلاغ‌ها

ادامه مطلب »
قطار شمارۀ 13
داستان

قطار شمارۀ ۱۳

قطار شمارۀ ۱۳ بعد از دور زدن اولین پیچ با صدای هولناک و گوش‌خراشی در جاده نمایان شد. آفتاب ملایم و گرم را از پشت شیشه‌های خاک‌گرفته شیروانی ایستگاه دنبال کردم. گرم و دلچسب می‌نمود و در این سرمای کشنده کمی آرامم می‌کرد. گردنم را

ادامه مطلب »
داستان دزد غاز
داستان

دزد غاز

با خودش زمزمه کرد: «مردم مرا دزد غاز خطاب می‎‌کنند.» هوا داشت تاریک می‌شد و آسمان به سمت سرخی می‌رفت. سرخی غلیظی که در لابه‌لای ابرها پنهان مانده بود. باد از سمت شرق می‌وزید و انگار که تن دهکده را با خود همراه کند آن

ادامه مطلب »
داستان

سقوط در آینۀ بی‌زمان

به تصویر منعکس‌شدۀ خودم در آینه نگاه می‌کنم. به منی که آشفته است و عصبانی. منی که مملو از خشم است و سیاهی. به چشمان بیرون زده‌ام، به گودی پایشان و موهای وز شده سرم می‌نگرم. انگار که خودم نباشم. انگار که در میان بی‌زمانی

ادامه مطلب »
9
داستان

جن خانه حاج نصرالله

«یادتان هست که سال پیش جنِ غول‌پیکری در خانه حاج نصرالله ظاهر شد؟» «ولش کن صدیقه خانم. خوبیت ندارد درموردش حرف بزنیم.» زن سومی دسته‌ای از سبزی‌‌ها را از دیس برمی‌دارد و با اخم‌های درهم رفته ساقه گشنیزها را از برگ‌هایش جدا می‌کند. صدیقه می‌گوید:

ادامه مطلب »
8
داستان

قوچ سیاه

می‌گفتند که اسمش را قوچ سیاه گذاشته‌اند. قوچی تنها و دور افتاده. آن‌قدر تنها که صاحب مزرعه نیز آن را از دیگر حیوانات تفکیک کرده بود. در طویله‌ای سرد و نمناک. آن‌قدر سرد که قوچ بی‌چاره شب‌ها در خوش مچاله می‌شد و به خواب می‌رفت.

ادامه مطلب »